تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

عاشق شدن

پر پر | پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ
از اینهمه انرژی منفی خسته شدم..اگرچه هیچ چیز خوبی این اطراف نیست اما ب لطف بچه ها میتوانم خودم را به شادی بزنم..دیشب به شدت باران می آمد ..رفتیم و زیر باران حسابی مسخره بازی درآوردیم ..با دعا شروع شد و به خنده های مستانه رسید..دعاهای بچه ها واقعا خنده دار بود ..خیسه خیس شده بودیم..من دعا کردم همسرم یا پسرم مداح شوند...
هیچ چیز را مرور نمیکنم ..اما اشک عضو ثابت چشم هایم شده..دوس دارم این مسائل را رها کنم اما نگرانی او رهایم نمیکند.او که فوق العاده باهوش وبا استعداد است..او ک لایق بهترین هاست..من چشم امید دارم ک فرصت مطالعاتی بگیرد ..بورسیه بگیرد..بجای اینکه خود را غرق غصه ای بی سر و ته کند ،پر بیابد و پرواز کند...او حیف است.
اول ه اول وقتی بود ک لیسانس بودم ..بعد از قسمتی از زندگیم ک کات شده و وجود ندارد با او آشنا شدم..خیلی تنها بودم و قادر به کنترل آنچه در زندگیم اتفاق می افتاد نبودم، او مظهر پاکی بود...پسری به سادگی و پاکی او بنظرم اصلا وجود نداشت...از همه چیز برای من مایه می گذاشت ..هرگز یک عمل اشتباه،یک جمله ی ناشایست یا توقعی از او ندیدم و این رفتار من را ب بند میکشید..او را بالا می برد و من را نیازمندش میکرد..چطور میشد ک انقدر آزاده باشد؟
صنعتی شریفی باهوش ه من ... منهای یک مطلب ک گفتنش همیشه برایم سخت است،همه وجودم آرزو داشت دوستم داشته باشی
  • پر پر

بلاتکلیفی دیوانم می کند

پر پر | چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

اول تر فکر میکردم اگر او را با یک وبلاگ پیوند بزنم دلم آرام می گیرد..حالا اما آرام و قرار از زندگی ام رفته؟  روزی هزار بار وبلاگش را رفرش میکنم...خدایا چطور خودم را آرام کنم..روزی چند بار به خانه زنگ می زنم...مدام بغض میکنم...وبلاگ را ساعتی  چندبار چک میکنم و بقیه اوقات را میخوابم یا هیچکار نمیکنم...10 روز است ک جایی نرفته ام و کم کم دارم می پوسم...حس ه..

  • پر پر

ای حریم شکسته

پر پر | چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ

ای دوست ای حریم شکسته
امروز سرد و ساکت و ابریست
از تابش زننده خورشید 
بر فرق لحظه ها خبری نیست
امشب هوا هوای من و توست


از قار قار دور کلاغان 
تا خاطرات رفته به پاییز
پیوند روزهای من و توست


ای دوست ای دریچه ی بسته
وقتی کنار پنجره ی باز
دل داده ای به مستی باران
من را کمی به یاد بیاور
این رمز بی صدای من و توست


ای دوست ای امید گسسته
در قلب کوچه های همین شهر...
جایی که گم شده است برایم
جایی که دور نیست ولی هست
قلبت هنوز میزند آرام
او را همیشه گرم نگه دار
آن قلب آشنای من و توست

تهران هزار و سیصد و خاموش
آبان نغمه های فراموش...

  • پر پر

عزیز ه جان

پر پر | سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ
بعضی وقت ها هم هست که به درجه ای از خودآزاری میرسی که دیگر دست از سر کچل خودت برمیداری..امروز از همان روزهاست..امروز ساعت 7 صبح خوابیدم!!!و 9ونیم بیدار شدم ..هرچه فکر کردم دیدم روی تماس با خانم دکتر جان را ندارم.لپ تاپ را روشن کردم و دروغی را روانه ی محل کار.بعضی وقتها انقدر پررو میشوم ک خودم هم تعجب میکنم...حال و هوای صبح های امتحان را دارم..وقت هایی ک شب تا صبح درس میخوانی و صبح ک میخواهی بروی امتحان بدهی حالت تهوع داری و توی بدنت یک مورمور عجیبی برقرار است و داری ب خودت قول میدهی هیچوقت کارهایت را انقدر کش ندهی ک مجبور شوی از خوابت بزنی..الان دقیقا در همان وضعیت هستم جز اینکه لازم نیست امتحانی بدهم.
دیشب باعزیزه جان حرف زدم و یک عالمه چیز گفتم که حالا عین همان چیز پشیمانم..
باید در لیست کارهایم تغییر لقب برای تو را اضافه کنم
  • پر پر

خواستگار خان

پر پر | دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

احساس بی تابی و سردرگمی بیچاره ام کرده...هر ثانیه چشمانم پر از اشک می شود و به زور و بدبختی قورتش می دهم..در کنار 5 نفر زندگی میکنم ک حسابی دوستشان دارم اما هیچ از حال من نمی فهمند...چ کنم؟

با این خواستگار چ میتوانم بکنم؟تو در قلب منی ..در تمام ثانیه های منی..چطور می  توانم ب یک مرد دل بدهم؟چطور می توانم چراغ خانه اش باشم...می توانم خوب دروغ بگویم اما نمی خواهم

اگر ن بگویم...گرچه ک بنظر می رسد نمیتوانم...با خودم فکر میکنم ن بگویم ک چ شود؟من و تو چ خوب و راحت ب خودمان دروغ می گوییم و دل خودمان را گرم نگه می داریم

برای تو راه بازگشتی نیست

کاش یکی حرفی میزد...هیچ کس نیست

  • پر پر

آنکه شد محرم ه دل...

پر پر | يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ
درد عجیبی تو قلبم احساس میکنم..چیزی هس ک جرعت ندارم حتی ب ذهن بیارم  چ برسه ب قلم..من عاشقش نیستم..چطور می شد اینو بهش گفت؟اما هیچ کس جهان هم بجز اون نمیخوام..هیچ کس مث اون نمیشه
هزاران بار بهت دروغ گفتم وقتی گفتم عاشفتم و تو جان ه من..باور کردی...این درد منو میکشه
  • پر پر

عنوان ندارد

پر پر | جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ق.ظ

تمام دنیا چ ارزشی دارد وقتی هیچکس نیست ک بشه بهش گفت دارم از درد میمیرم

  • پر پر

درخت هلو

پر پر | پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

عطش رهایم نمی کند...در را باز میکنم و میروم توی بالکن تا شاید هوایی ب تن تبدارم بخورد و کمی بهتر شوم..درخت هلو ی جلوی اتاق را میبینم...

اشک ب چشم هایم دویده است...جانم؟حتی ماجرای هلوها را هم برایت نگفته ام...برنامه ی روتینم این شده ک ب عادت قدیم تا از اتاق یا دانشگاه یا هرجا بیرون می آیم گوشی ام را از کیفم بیرون بیاورم تا بتو زنگ بزنم..بعد انقدر از خودم بپرسم ب که زنگ بزنم بجایش و کسی را نیابم که گوشی را داخل جیبم فرو کنم و لبم را محکم با دندانم بگزمو و عبور کنم...این روزها هر دختر زردرویی را ک دیدید که لب به دندان گزیده است ، بدانید ک منم..یک سرگردان

  • پر پر

خواب رویای فراموشی هاست...

پر پر | دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

توی 24ساعت گذشته چیزی نزدیک 20 ساعت خوابیده ام و این از اون رکوردهای ب یادموندنی هس چون میخوام برم و دو ساعت دیگه هم بهش اضافه کنم.حالت تهوع دارم و سرم ب شدت درد میکنه.چطور میتونم ازین معطلی و بیام بیرون؟کاش یکی دستمو بگیره.چشمام ب زور بازشده و و آدرس وبلاگتو میزنم.همین الان آپدیت کردی..ن.این هیچ معنی خاصی نداره..چرا خواستم بنویسی؟این بچه چرا بینمونه؟چرا اول خودمو باهات پیوند زدم بعد رفتم..لطفا امشب بیاب خوابم

هیچ نظری توی وبلاگت نمیذارم و پیش بینی میکنم ک اینکار بدخوابت کنه

  • پر پر

گذشته

پر پر | جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

نشسته ام و بجای درس ها و کارها "گذشته ی اصغرفرهادی" را نگاه کرده ام...با دیدین اسمش توی لپ تاپ دوست جان یاد تو افتادم...چطور است ک همه چیز این جهان، خوب و بد ،ب تو ختم می شود؟؟ و چ فیلم دردناکی است..قلبم را می کند و متعجبم ک حتی یک کلمه اش را هم بخاطر نمی آورم...درست میتوانم بگویم چ موقع در اکران بود..17 تیر هزار و سیصد و ..باهم رفتیم سینما..من گفتم میخواهم گذشته راببینم...بعد از ظهر بود...آقاهه برد و توی این سالن کاملا خالی ما را نشاند کنار صندلی پر..ما هم نامردی نکردیم و بعد از رفتنش جایمان را عوض کردیم...... آقاهه تا برگشت نگاهش بما افتاد دیگر آرام و قرار نداشت..مدام می آمد و ما را نگاه میکرد...بعد هم رفت دو نفر را پیدا کرد آورد نشاند کنار دست ما...یادم هست حلقه ام در دستم بود و موقع بیرون رفتن سعی کردم نشانش بدهم..یعنی ک ببین تا چشمت در بیاد...ای داد بیداد...با خودم چ کرده ام؟این بن بست بدون پیش و پس آخر ب کجا ختم می شود/خدایا می شود برایم نردبان بگیری پله بزنم و بیایم بالا؟

  • پر پر