تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آخر هفته گونه

پر پر | پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

شدیدا دلم میخواد اقدامی در جهت بهبود حال گرفته م بکنم و نمیدونم اون اقدام چیه.

این چند روزه 4 تا فیلم رو همزمان دست گرفته ام!!! و بجای پروژه ی درسیم ک 10 روزه از مهلت ارسالش داره میگذره و هنوز شروعش نکردم ؛ تلاش میکردم تمومشون کنم...شبا ساعت 8 از سر کار میام و شاممو تو رختخواب میخورمو لپتاپو میذارم کنارمو همینجور ک قسمتای سریال میره جلو ی جایی طرفای 3 خوابم میبره.

دلم میخواد یکی باشه ک باهاش بریم بیرون و قدم بزنیم..بدون اینکه لازم باشه حرفای مزخرف ب هم ببافیم و تلاش کنیم ب همرامون خوش بگذره  فقط راه بریم...در واقع دلم برای دوست هم اتاقیم تنگ شده..دلم برای خیلیا تنگ شده. 

دوس دارم بدون اینکه لباس گرم بپوشم برم بیرون و هوا بخورم.اما وقتی مقصد و همراهی درکار نباشه پاهام یاریم نمیکنن

پ.ن: معجزه در حال حاضر برای من در"یافتن یک همراه" معنا میدهد

  • پر پر

بعضی ها هم اینطورین

پر پر | پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۶ ب.ظ

حتی اگر فکر میکنیم هیچ چیز برای بقیه نداریم_ نمیتونیم همین قدر هم ب بقیه محبت داشته باشیم؟

پ.ن: شاید بنظر بعضیا بی ارزش باشه اما صبح منو سرشار میکنه

پ.ن2: سرویسهای ما مایع دستشویی ندارن

پ.ن3: ی نفر اینو گذاشته تو سرویس بهداشتی

پ.ن 4: اصلا توصیه نمیکنم صحت بخرید ;-)

  • پر پر

افزایش سرانه مطالعه

پر پر | يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۲۸ ب.ظ

دیروز گفتم برم گامی در جهت افزایش سرانه مطالعه بردارم. رفتم دانشگاه تا کتابخونه ثبت نام کنم..خانمه بهم گفت برای ثبت نام کلن باید برم ی ساختمونه دیگه پیش ه ی خانمی ک کارش ثبت نامه... رفتم اونجا.در ه خانمه قفل بود. آقای تاسیسات گفت ک مرخصی هست فردا بیا.از اونجایی ک این موضوع خیلی برای من مهمه! امروز باز شال و کلاه کردم رفتم دانشگاه.

این دفعه درش باز بود اما نبودش..ساعت 11 تا 12 وایسادم پشت درش.ساعت 12 اومد.تو راهرو قبل از اینکه بذاره من دهنم باز بشه:

- خانم برا ثبت نام باید از 8 تا 11 بیایید.

+ ببخشید ، من از این موضوع اطلاع نداشتم..دیروز هم ک اومدم کسی بهم نگفت.

- من برای مرخصی رفتنم باید از شما اجازه می گرفتم؟

+ ن.قصد من جسارت نبود.میگم یعنی لطفا قبول کنید فردا نمیتونم بیام

- ای بابا نمیشه! فردا صبح ساعت 8 بیا کپی کارت دانشجوییتو تحویل بده و برو!!!

+ ببخشید برا ثبت نام چیا نیازه؟

- هیچی.من شماره دانشجوییتو تو سیستم بزنم. فقط برو انقد وقت منو نگیر.خارج از وقت اومده _ حرفم میزنه.

+ خانم باور کنید فردا نمیتونم بیام.برا گرفتن کتاب خیلی عجله دارم.لطفا کپیمو بگیر

- از دست شما آدمای نامنظم.باشه.._(در حالی ک لطف میکنه کپی رو میگیره)برو 10 روز دیگه کارتت فعال میشه برا کتابخونه!!!!!!!

+ ببخشید میشه بپرسم کار و سمت ه شما کلن چیه؟

- مسئول ثبت نام کتابخونه

و در را محکم ب روم بست.


  • پر پر

ولنتاین!

پر پر | شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ب.ظ

وقتی ک ولنتاین ها از راه می رسند

وقتی ک محبت ها سهم Trash ایمیل میشوند.. وقتی ک کیبوردها خیس میشوند...وقتی ک جواب رفتن ها ... آرزوی موفقیت روزافزون میشود.....اینها یک شروع است یا یک پایان؟؟ نمیدانم ..هرچه ک هست خیلی جدید است...

  • پر پر

متمایل به سمت شیرین

پر پر | جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

امروز از هر موقع دیگه ای در این روزها آرومترم... احساس میکنم با خودم به یک توافق و مصالحه رسیدم...احساس میکنم روزهای خوب و شادی روبروی منه..تصمیم گرفتم زندگیم رو همینجور ک هست قبول کنم و دوس داشته باشم و لذت ببرم...

احساس میکنم کم کم دوس دارم لباس عزاداری رو از تن خودم در بیارم.. عمیق نفس بکشم و به صبح لبخند بزنم

  • پر پر

جشن انقلاب مبارک

پر پر | پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ب.ظ
دیشب برج میلاد نورافشانی بود
رفتیم تماشا کردیم
یاد ه پارسال کردم
پارسال اینموقع تازه هفته اولی بود ک من اومده بودم  تهران برا ارشد
تهران با دنیای جدیدی ک بمن هدیه کرد....چقد تلاش کردم برای رسیدن ب اینجایی ک الان هستم...فکر میکردیم با رسیدن من ب تهران دنیا روی خوبشو بهمون نشون میده... بعدش تو کنکور دادی و دکترا تهران نیاوردی و رفتی دکترا بخونی..تو رفتی و من اومدم...
این روزها مشغول شهرزاد نگاه کردنم... خوشم میاد و آرومم میکنه... ب خودم میگم شهرزاد تونست تو هم میتونی... اینکه ادم با کسی ک دوسش داره نباشه زیاد وحشتناک نیس...  ی رنج و تلخی چشیدنی داره اتفاقا.. این فکر ک کسی روزی بجات بیاد یا باید یکی رو بجاش بیاری چیزی هس ک معضل اینجور روابطه...
دیگه سرکار قبلی نمیرم...ی کار ه جدید و بهتر تو ی جای بهتر... ی کار ه واقعن خوب..ی اقایی همکارمونه ک شمالیه..خیلی بامزه و شیطونه..مثل روح ه شادی برای روزای دراز کاری میمونه. همیشه فکر میکردم اگر میخوای در زندگیت بمیری باید بری و کارمند بشی..حالا چیزایی تو محیط اداری میبینم ک زیبا هس.اما من برای محیط پژوهشی ساخته شدم..امیدوارم بتونم ی شغل در راستای تحصیلم داشته باشم بالاخره



  • پر پر

چه کار سختی!(0)

پر پر | سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ
وقتی ک ب تو فکرنمیکنم،زندگی چقدر زیباست!هر روز ک از خواب بیدار میشوم پراز اتفاقات خوب وخوبتر است.
وقتی ک ب تو فکرمیکنم،زندگیم تنها بقدر همین هرم گرمای نفسم توی دنیایی سرد معنا دارد....
  • پر پر

پست شاد است..

پر پر | جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ

در خانه ی ما هیچ چیز عوض نشده.

زندگی همان رنجی است ک همیشه ب دوش کشیده ایم.

انگار تنها من عوض شده ام ک ب خودم یاد داده ام سکوت کنم.. مثل آنها شوم..رویاهایم را سرکوب کنم و عادی باشم.

هیچ روزی نخواهد آمد ک خانواده ام بخواهند بفهمند چ شد ک من ب این مرحله رسیدم ک رفتم و بیرون از خانه ب جستجوی پناه گشتم؟!

هیچوقت روزی نخواهد رسید ک کسی بخواهد درک کند چ رنجی ب من تحمیل شد.

هیچ چیز تغییر نکرده،تنها من عوض شده ام ک سعی میکنم خودم را شبیه آنها کنم،شاید ک این مبارزه تمام شود.

پ.ن:خواستم شاد شروع کنم اما تا امروز موضوع شادی پیدا نشد.گفتم حداقل عنوان ...

  • پر پر

اتوبوس

پر پر | پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ

بعد از ظهر از جلسه دفاع برمیگردیم. عجله مندانه چیزی برای دوستم ک با استادش رفته ناهار نمره ی 20ش را بخورند مینویسمو روی تختش میگذارم.

تادوش بگیرمو برگردم دوستم آمده.شاید آخرین دفعه ایست ک همدیگر را میبینیم.مینشیند روی تختمو گریه میکند.میخواهم بغلش کنم،اجازه نمیدهد

میخواهم اشک هایش را پاک کنم،اجازه نمیدهد،

شوخی میکنم،از اتاق بیرون میرود.توی راهرو صدای راه رفتنش می آید.دارد خودش را آرام میکند

هر دفعه ک بغض توی گلویم می آید،راحت آب دهانم راجمع میکنم و بغضم را با آن قورت میدهم. اینکار برایم آسان شده است.

حاضرمیشوم ک بروم.

همه بچه های اتاق تا پای تاکسی همراهم می آیند..همدیگر رابغل میکنیم و توی گوشش میگویم:دیدی چقدر قوی بودم؟ تو هم اینطور باش.

.

توی اتوبوس نشسته ام.پسر و دخترجوان خوشحالی صندلی های آنطرف هستند.فیلم ک تمام میشود ،خیلی ها خوابند.شروع میکنند.

برای همین دیگر صندلی های یکنفره را دوست ندارم.از دیدن این چیزها اجتناب دارم.برایم حس پاشیدن نمک روی زخم دارند.

از راننده لجم میگیرد ک جابجایم کرده.

پیش خودم فکر میکنم هرگز میتوانند حدس بزنند این مسائل اتاق خوابیشان را ک می آورند وسط اتوبوس انجام میدهند،میتواند تا عمق ه وجود من را زخم کند؟

چیزی روی پاهایم می اندازمو ب پهلو میچرخم سمت پنجره. پاهایم را جمع میکنم توی شکمم.

تصمیم میگیرم با خدا حرف بزنم.پشیمان میشوم

شوری و تلخی اشک های غلطیده از چشمم زبانم را آزار میدهد.

بعداز تمام این چیزهای مسخره یادم ب تو می افتد.گفتی با اشک های چکیده ام چ میکنی؟

خوب یادم هست،فقط دوست ندارم بنویسمش

  • پر پر