تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

خبرت هست ک بی روی تو آرامم نیست؟

پر پر | جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ب.ظ

روی تخت ولو میشم و با خودم فکرمیکنم این روزا ک مشغول خیانت ب خودم و خودت هستم_تو کجایی؟ صبحاتو چطور شرو میکنی؟شبت رو چطور سحر میکنی؟ب غذا خوردنت فکرنمیکنم و ب درسات. میدونم حسابی حواست ب این دو چیز هس.فقط شبا...فقط شب هان ک آسون صبح نمیشن

  • پر پر

نظرات  (۴)

عنوان..
پاسخ:
:)
  • نیمه سیب سقراطی
  • اوج غم این قصه در این شعر همین بود
    من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار
    پاسخ:
    :-(
  • محمدباقر قنبری نصرآبادی
  • سلام دوست عزیز
    بهتر نیست به حافظهٔ تصویری مخاطب‌هاتون احترام بگذاری.
    این مطلب روان بود؛ ولی شکستن کلمه‌ها باعث شد یک بار به معنی و شکل کلمه‌ها توجه کنم. یک بار هم تک‌تک کلمه‌ها را در کنار هم در قالب جمله‌ها بیاورم و به معنی‌اش توجه کنم.

    مگر اینکه دلیل بیاورید و بگویید می‌خواهم نوعی بی‌قید‌وبندی را القا کنم.
    خب با شکستن و ناقص نوشتن کلمه‌ها ارتباط مخاطبانتون را با خط فارسیِ پیش از خودتان قطع می‌کنید.


    پاینده باشید.
    پاسخ:
    میشه با نوشتار خودم جواب بدم؟
    خیر من با طرز نوشتنم در پی القای هیچ چیز نیستم جزاینکه اینجور نوشتن رو دوس دارم.تا حالا انتقادی دراین زمینه نداشتم ک بدونم مخاطبم اذیت میشه.این منو خ خوشحال کرد ک اصلأ مخاطبی دارم ک نوشته من تا این حد براش اهمیت داره ک وقت بذاره.من آدم سخت گیری نیستم و تاجایی ک بتونم سعی میکنم فارسی تر بنویسم و اینم بدونید برام خ سخت و وقتگیره. 
    راستی لزوم حراست از زبان رو هم درحد تئوری باهاتون موافقم و قبول دارم.اما حقیقتش عملأ دغدغه ای دراین رابطه ندارم
  • کروکودیل نیمه فمنیست
  • یاد این نوشته افتادم...


    انقدر برای رفتنت منطق پشت هم ردیف نکن خان بانو جان. منطق مال کسیست که شما را ندیده باشد وگرنه شما اصلن بگو سقراط. به جان ناقابل خودم قسم اگر جای من بود که با پای خودش می رفت عطاری شوکران گیر می آورد و خلاص می کرد خودش را. کار ما عاشقی کردن است نه فکر کردن. دیگر ته ته ته تهش بتوانیم به چشم های شما فکر کنیم. آن هم فقط فکر کنیم وگرنه معمای آن چشم ها که هیچ وقت برایمان حل نمی شود.

    پاسخ:
    چقد قشنگ بود 
    چقدر زیاد قشنگ بود 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">