تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به سمت استقلال

پر پر | جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ق.ظ

بگو بدانم،توی این4،5سال،تاحالا شده بود من اینجا بنشینمو راهی باشم،اما تو بیخبر باشی؟ تو را نداشته باشم ک از حالم بگویم،ندانی مسافران اطرافم چه شکلی اند و چکارمیکنند و نپرسیده باشی چه فیلمی دارد پخش میشود؟درتمام لحظه هایی که قبلأ تو پرمیکردی،حالاسرگردانم و اصلأ نمیدانم بدون تو چطورباید این کارها را انجام دهم!

دیروز بامامان رفتیمو من لباس حنابندان راخریدم که سورمه ای است و دور یقه اش سنگدوزی شده.اگرتوبودی نمیگفتی فورأ بپوش تاببینمت؟؟

برایت عکس گرفتمو ب هیچ کجا نفرستادمش.نشستم عکس را نگاه کردمو تمام جملاتی که میخواستی بگویی را برای خودم گفتم.

باخودم میگویم یعنی نگاهی به ایمیلم نمی اندازی؟رسیدبلیطم رانمیبینی؟؟

باور کردنیست که همین لحظه پیامکت رسید؟ساده و بی تکلف"چطوری؟"

باید چکار کنم؟

ساده و بی تکلف "خوبم".بارها میفرستم و به دستت نمیرسد....

  • پر پر

من

پر پر | سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

اینجا مال من است..چرا از نوشتن هراس دارم؟ چرا از گفتن هراس دارم؟من هیچکس را به این اتاق دعوت نکرده ام...اینجا را فقط برای تو میخواهم ..میخوام بطرز بزرگسالانه ای برایت عزاداری کنم..یک عزای خاموش...بیایم بنشینم کنار این کلمات با لباس مشکی ، برای خودمان گریه کنم...هیچ وقت شده بود انقدر خودت را از من دریغ کنی؟؟حقایق مثل غل و زنجیر دور دست و پایم محکم شده..هیچوقت شده بود انقدر بگذرد و آرامت نکنم؟

نگرانت هستم و نمیتوانم بیایم...میدانم بخاطر من رفتی..میدانم منتظری برگردم..میدانم اگر برگردم ، این یعنی تصمیم ه من ...من از گرفتن هر تصمیمی عاجزم...

  • پر پر

تو

پر پر | سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ق.ظ

همه چیز حالت ی سرگیجه و گنگی نامحسوس داره.ضربه انقد کاری بوده ک تکلیفم با خودم مشخص نیس.بیست و چهار ساعته تو فکرمه و بغضی ک هر لحظه بسختی قورتش میدم.انقد انقد نمیدونم چکار کنم ک فقط خیسی چشامو با انگشت میگیرمو سرمو ب سمت مامان برمیگردونمو در سکوت بهش گوش میدم.دیگه . توانی برای جنگ ندارم ...این آخرین نیروهای منه.دلخوشی این لحظه ها فقط ساعت آخرین بازدید از تلگرام هس.بمن استقامت میده

  • پر پر