ورق های جدید زندگی
نمی دانم بگویم الان من نامزد کرده ام یا نه...در حقیقت خنده دارترین مطلب این است که خودم نمیدانم زندگی عشقی ام در چه وضعیتی هست....همیشه راجع به هرچیز اگر نامطمین بودم از یک مطلب اطمینان داشتم و آن هم این که رابطه ام با پسرها خوب است....من هرگز آدم بی اخلاق یا ولنگاری نبوده ام ولی در طول این 7 سال که از خانه دور بوده ام یا حتی همونموقع که دبیرستانی بودم همیشه پیشنهاداتی از طرف پسرها دریافت می کردم...همیشه چیزهایی میگفتند که این اعتماد بنفس را در من افزایش می داد که تعامل با یک پسر برایم از ساده ترین چیزهاست...حتی پسر خوب( هنوز توی فکرم هست) این اعتماد بنفس من رو به سقف چسبونده بود که آرزوی هر پسری هستم...که زیبا هستم...که خوش زبون هستم...که فلان...حتی زمانی که با اون بودم هم به طرق مختلف پیشنهاد یا خواستگاری اتفاق می افتاد و همیشه همین مطالب را تایید می کرد
این حرف ها هیچکدوم خودشیفته بازی نبود مساله اساسی این است که من توی این دو ماه تلاش هنوز نتونستم کوچکترین تعامل مثبتی با آقای خواستگار برقرار کنم....به خدا نه توی گذشته سیر میکنم نه اینکه برایم کم اهمیت باشد ...خیلی تلاش میکنم....همه ی چیزهایی که خیال می کردم بلدم...اما اصلا چیزی به اسم تعامل اتفاق نیافتاده است تا حالا.
ارتباط با او به پیچیده ترین مسائل تبدیل شده است. اصلا برایم جای تعجب دارد که چیزی هم هست که خوشحالش کند یا بخواهد یا رویایش را داشته باشد؟!
اینها را که میگم نه اینکه آدم بی خاصیتی باشد ...یک آدم کاملا موفق است...از هر جنبه که میخواهی بررسی کن...اما من نمیدانم چکار کنم!!!! بعضی وقت ها میخواهم موهایم را بکنم...میخواهم سرش داد بزنم و بگم لعنتی تو اصلا برای خاطر چی میخوای ازدواج کنی
حالا هم سه روز هست گوشیش خاموش است...بدون اینکه اصلا لازم بداند چیزی به من بگه.دیشب روشن کرده بود. صبح مامانم ساعت 7 اومد توی رختخواب بیدارم کرد و گفت پریسا پاشو نامزدت آنلاین هست...من هم صبر کردم...انقدر صبر کردم تا حرفی بزند...3 روز پیش بهش تلگرام داده بودم و حالا تیک خورده بود...حداقل باید چیزی می گفت؟ چقدر میتوانستم سبک باشم که بردارم و باز بهش پیام بدم؟ من پیام داده بودم ...باید جوابی می داد...اما جوابی نداد...ظهر مامان گفت میخوام بهش زنگ بزنم و زد و خاموش بود...
تصمیم گرفته ام همش فکرهای مثبت کنم..فکرهای مثبت زیادی به ذهنم می رسد....سفر نوروزی است...گوشیش خراب است و خاموش می شود( این را می دانم ک هست) همه می گویند خیلی مدهبی است و به خودش اجازه نمی دهد زیاد کاری به کارت داشته باشد، مامانش می گوید به اندازه دریا دلش صبر دارد و خونسرد است...همه ی این فکرها را با خودم مرور میکنم ....بیخودی باورشان هم می کنم...اما می ترسم...خیلی خیلی می ترسم....زندگی من قرار است این جهنم یخی باشد؟
چیزها قرار است تغییر کننند؟
من نمی خواهم او را تغییر بدهم...اما میخواهم توی زندگیش تاثیر بگذارم...اینقدر که هیچ چیزی بینمان معنی ندارد اعتماد بنفس من را از بین خواهد برد..از تمام این فکرها خیلی مریضم. نمیخواهم بدترین فکر را بکنم که حتما توی دلش چیزهای بدی هست...میخواهم تلاش کنم و یاد بگیرم و زندگیم را بهتر بسازم...اما راهش را بلد نیستم
- ۳ نظر
- ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۰