از هر دری سخنی
انقد از دیروز تا حالا چیزهای مختلف ک متضادند از ذهنم گذشته ک نمی دانم چی بنویسم..اما حق داری تو هم نامه هایی داشته باشی هرچند ک دریافتشان نکنی...هرچند ک نخوانیشان...دلت گرم باشد ک یکی نشسته و دارد ب بهانه ی تو می نویسد.
جدا شدیم.
نمیتوانم تصمیم بگیرم ک اتفاق تلخی بود یا ن..نمیتوانم تصمیم بگیرم ک رها شده ام یا اسیر...فقط میدانم از امروز همه چیز جور دیگری است،دیشب پیام دادی ک آزمون زبانت را قبول شده ای و در تعجب جواب ندادن من باز هم فرستادی...من وقتی خواندمش حس کسی را داشتم ک چمدانش در دستش است،نمیخواستم دوباره بگذارمش زمین..این یعنی خوشحالم؟
بعضی وقت ها فکر میکنم همیشه تا امروز این همه فیلم کره ای ک دیدم مسخره بودند...آدمهایی ک خودشان عشق را از خودشان دریغ میکردند و اکثرا برمیداشتند و میرفتند در صورتی ک بنظر من هیچ مجبور نبودند...اما این روزها دلم میخواد پیدایشان کنم و بگویم ببخشید معذرت میخوام ..حالا میفهمم آدمها چرا خودشان میخواهند ک بروند
امشب ک رسیدم دراز کشیدم توی تختم ، گوشی را درآوردم و گذاشتم روی لپم...تصور کردم ک تو آنور خطی..برایت تمام روز را تعریف کردم/امشب رفتیم دانشگاه امام صادق ..حسابی چسبید ...توی دلم گفتم جای تو خالی ..بعد تصور کردم همین دور و بری..تو ک میدانی من میروم دلت طاقت نیاورده و آمده ای و دم در خواهم دیدت...دم در نبودی ...شاید ملت بفهمند هر حرفی بمن بزنند اما ب تو ک مهربانی میگویم:وقتی جو عزاداری را دیدم سوء استفاده ای هم کردم...صدا ب صدا نمیرسید و چشم چشم را نمیدید..قلبم را ک توی قفس تنگی زخمی شده بود رها کردم...دهانم را باز کردم و تا جان داشتم جیغ کشیدم...
جانم؟یک جایی ...یکجوری بیا...یکجوری باش.