من حالم خوب است..
دیشب نفهمیدم بالاخره کی خوابم برد و صبح با انواع سر و صداهایی ک هم اتاقیم زحمت می کشید و تولیدشان می کرد از خواب بیدار شدم..هرچه چشمم را میبستم و سعی میکردم روی خودم نیاورم ممکن نمیشد .مضحک ترینشان بعد از ایستادن روی صندلی و کار کردن با لپ تاپش روی تخت ه بالایی ت،خرش خرش خوردن پفک، آنهم سره صبح بود.
چشمانم را باز کردم و ناخودآگاه شروع کردم به تکرار:من حالم خوب است..من حالم خوب است...من خوبم من خوبم من خوبم..
هم اتاقی جان دست و روی نشسته مجبورمان کرد برویم تره بار..نم ه بارانی می زدو هوای رمانتیک و عالی بود...رفتیم و هوا حسابی سرخوشمان کرد اما تا برگردیم و برسیم خوابگاه ساعت 2 ظهر شده بود..
از مسیر باغ ک برگشتم آن خانه ای را دیدم ک شب بارانی آمده بودی تهران و در پناهش همدیگر را در آغوش هم خواستیم..ب پله های خانه خیره شدم و کوله هایمان را ب یاد آوردم..
امروز ب هیچ دردی فکر نکردم..گفتم میگذرد..آرام باشم..توکل داشته باشم..همه چیز آرام است...از سیل درس های تلنبار شده ام کم کردم و سعی کردم کمی نگران مقام شاگرد اولی ام باشم..
مامان زنگ زد..مادر خواستگار خان زنگ زده و خواسته اند بیایند خانه یمان..مامان میگوید بلیط هواپیما بگیر و بیا و با دمش گردو می شکند...من اما :مامان لباس ندارم!!! وقت ندارم.. نمی آیم ک سبک شو م و برگردم...نمی دانم اصلا بیایم بگویم چی....باید عکسش را ببینم!!!!
عکس خواستگار خان رسیده و قضیه جدی ست... و من بی اندازه بی واکنش.
- ۹۴/۰۸/۰۷