پست جدید
پر پر | يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
امروز دو امتحان و یک سمینار داشتم..چهارشنبه بعد از کار خانم دکتر صدام کرد و گفت که فردا برای برپایی نمایشگاه کتاب دانشگاهی ک تو فاطمی برگزار میشه باید منم برم...منم از اونجایی که حتی یک کلمه از درسامو نخونده بودمو خیلی قدرت نه! گفتن دارمو خیلی عاقلم؛ فوری گفتم :چشم.
القصه 5 شنبه صبح با یکی از کارمندا و عموفنی های دانشگاه رفتیم فاطمی...بگذریم از اینکه آنچنان کردند که قرار بود یک برگردیم یک رسیدیم و خانم همکار ک با ماشینش رفتم مادر بسیار پیر خودشو نشونده بود تو ماشین..مامانشون حواسش دست خودش نبود ، بحدی که تو دانشگاه یدفه روسریشو درآورده بود و پرت کرده بود اونور و ما ک رفتیم دیدیم روسری سرش نیس..ی واکر ب چ گندگی هم تو ماشین بود که مشخص میکرد راهم نمیتونه بره.خلاصه وقتی رسیدیم عمو فنی شرو کرد به بستن طبقه ها ، خانم همکار به منم گفت من خونم فاطمی هس..مامانم گناه داره انقد تو ماشین بمونه ..خدایی هم گناه داشت برم مامانم رو بذارم و الان بیام؟ ناهارم بگیرم..منم گفتم برو..اون رفت..عموفنی ها هم طبقه ها رو بستن و رفتن.بعدش من خواستم شروع کنمو کتابارو بچینم ک متوجه شدم یادم رفته حواسم باشه منو نپیچونن..کتابا تو چیزی حدود 30 تا کیسه زباله محتوی 50 کتاب دم در نمایشگاه رها شده بود و ماهم غرفه ی 70و خورده ای...دیگه من بیچاره شروع کردم تنها جلوی اینهمه آقا(هرکی اومده بود برا راه اندازی غرفه مرد بود) کشون کشون کیسه ها رو کف نمایشگاه کشیدن و کارهای و غیره...ساعت شد 4 و نیم و خانم همکار نیامدن..حس خستگی مفرط داشتمو بهش زنگیدم..تا زنگزدم اومد داخل (تو دلم بهش تهمت زدم ک تو حیاط نشسته بوده منتظر بوده من کارها رو بکنم) ناهار خوشمزه ای خوردیمو کارها رو ادامه دادیم.در نهایت خواست که دور تا دور غرفه آرم دانشگاه رو آویزون کنه...من اونروز ی کفش پاشنه 7 سانتی پوشیده بودم.. من را با اندکی هندوانه خر کرد و منم ک خیلی قدرت نه گفتن دارم، جلوی آقایان مذکور هی از دیوارای غرفه آویزون شدمو هی پریدم پایین!!!!
اصلا باورم نمیشه ک انقدر اخلاق گندی دارم در نه! گفتن..به آشنا میتونم بگما به غریبه نمیتونم ..اینم یکی از عجایب روزگاره...تا برگشتم 10 شب بود منم پادرد داشتم..خوابیدم و 2 از شدت زانو درد بیدار شدم..زانوهام رو نه خم میتونستم بکنم نه راست..نمیتونستم رو پاهام وایسم و معنای واقعی کلمه فلج شده بودم..روم به دیوار تا شنبه اصلا نمیتونستم برم دستشویی..ساختمان ما هم ک دستشویی فرنگی نداره.
جمعه تمام تنم باد کرد و آلرژی منفجرم کرد..تمام گوشت تنم له کرده بود که دیگه فقط آرزوی مرگ میکردم..شنبه ک زانوهام خوب شده بود به روال هر هفته کلاسها رو پیچوندمو رفتم بیمارستان...بعد از تزریق تعدادی بتامتازون به سایز طبیعی برگشتم و بادم خوابید :-) و کهیرام از بین رفت..
آخر داستان مشخصه؟امروز استاد اول امتحانو تصحیح کرد و پس داد..همه گرفتن 20 جز من تنها ک گرفتم14..از 6 سوال امتحان دوم فقط 1 رو بلد بودم اما سمینارمو عالی دادم ..نمیدونم چرا خدا کمک کرد...البته قبل سمینار رفتم اتاق استاد و یک چیزی رو ازش سوال کردم ک گفت ازت نمره کم میکنمو چرا میپرسی و چرا انقد دیر میپرسی و جوابمو نداد و کلی حالمو گرفت اما خدایی از همه بی ایرادتر بود کارم و دیگه بسته به مرام خودش...این هم پستی در باب اینکه من خوبم!
راستی خانم دکتر امروز زنگ زد و گفت خانم همکار 1 تا3 کاری داره بیا برات آژانس بگیریمو برو دو ساعت نمایشگاه باش..منم از اونجایی ک بخوبی به بلوغ اجتماعی رسیدم و فرد با اخلاقی هستم! گفتم نوبت دکتر دارم(دروغ گفتم) و خیلی علاقه دارم بیام اما نمیتونم..کار ه خوبی کردم؟؟
- ۹۴/۰۸/۲۴