تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

پست جدید

پر پر | يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
امروز دو امتحان و یک سمینار داشتم..چهارشنبه بعد از کار خانم دکتر صدام کرد و گفت که فردا برای برپایی نمایشگاه کتاب دانشگاهی ک تو فاطمی برگزار میشه باید منم برم...منم از اونجایی که حتی یک کلمه از درسامو نخونده بودمو خیلی قدرت نه! گفتن دارمو خیلی عاقلم؛ فوری گفتم :چشم.
القصه 5 شنبه صبح با یکی از کارمندا و عموفنی های دانشگاه رفتیم فاطمی...بگذریم از اینکه آنچنان کردند که قرار بود یک برگردیم یک رسیدیم و خانم همکار ک با ماشینش رفتم مادر بسیار پیر خودشو نشونده بود تو ماشین..مامانشون حواسش دست خودش نبود ، بحدی که تو دانشگاه یدفه روسریشو درآورده بود و پرت کرده بود اونور و ما ک رفتیم دیدیم روسری سرش نیس..ی واکر ب چ گندگی هم تو ماشین بود که مشخص میکرد راهم نمیتونه بره.خلاصه وقتی رسیدیم عمو فنی شرو کرد به بستن طبقه ها ، خانم همکار به منم گفت من خونم فاطمی هس..مامانم گناه داره انقد تو ماشین بمونه ..خدایی هم گناه داشت برم مامانم رو بذارم و الان بیام؟ ناهارم بگیرم..منم گفتم برو..اون رفت..عموفنی ها هم طبقه ها رو بستن و رفتن.بعدش من خواستم شروع کنمو کتابارو بچینم ک متوجه شدم یادم رفته حواسم باشه منو نپیچونن..کتابا تو چیزی حدود 30 تا کیسه زباله محتوی 50 کتاب دم در نمایشگاه رها شده بود و ماهم غرفه ی 70و خورده ای...دیگه من بیچاره شروع کردم تنها جلوی اینهمه آقا(هرکی اومده بود برا راه اندازی غرفه مرد بود) کشون کشون کیسه ها رو کف نمایشگاه کشیدن و کارهای و غیره...ساعت شد 4 و نیم و خانم همکار نیامدن..حس خستگی مفرط داشتمو بهش زنگیدم..تا زنگزدم اومد داخل (تو دلم بهش تهمت زدم ک تو حیاط نشسته بوده منتظر بوده من کارها رو بکنم) ناهار خوشمزه ای خوردیمو کارها رو ادامه دادیم.در نهایت خواست که دور تا دور غرفه آرم دانشگاه رو آویزون کنه...من اونروز ی کفش پاشنه 7 سانتی پوشیده بودم.. من را با اندکی هندوانه خر کرد و منم ک خیلی قدرت نه گفتن دارم، جلوی آقایان مذکور هی از دیوارای غرفه آویزون شدمو هی پریدم پایین!!!!
اصلا باورم نمیشه ک انقدر اخلاق گندی دارم در نه! گفتن..به آشنا میتونم بگما به غریبه نمیتونم ..اینم یکی از عجایب روزگاره...تا برگشتم 10 شب بود منم پادرد داشتم..خوابیدم و 2 از شدت زانو درد بیدار شدم..زانوهام رو نه خم میتونستم بکنم نه راست..نمیتونستم رو پاهام وایسم و معنای واقعی کلمه فلج شده بودم..روم به دیوار تا شنبه اصلا نمیتونستم برم دستشویی..ساختمان ما هم ک دستشویی فرنگی نداره.

جمعه تمام تنم باد کرد و آلرژی منفجرم کرد..تمام گوشت تنم له کرده بود که دیگه فقط آرزوی مرگ میکردم..شنبه ک زانوهام خوب شده بود به روال هر هفته کلاسها رو پیچوندمو رفتم بیمارستان...بعد از تزریق تعدادی بتامتازون به سایز طبیعی برگشتم و بادم خوابید :-) و کهیرام از بین رفت..

آخر داستان مشخصه؟امروز استاد اول امتحانو تصحیح کرد و پس داد..همه گرفتن 20 جز من تنها ک گرفتم14..از 6 سوال امتحان دوم فقط 1 رو بلد بودم اما سمینارمو عالی دادم ..نمیدونم چرا خدا کمک کرد...البته قبل سمینار رفتم اتاق استاد و یک چیزی رو ازش سوال کردم ک گفت ازت نمره کم میکنمو چرا میپرسی و چرا انقد دیر میپرسی و جوابمو نداد و کلی حالمو گرفت اما خدایی از همه بی ایرادتر بود کارم و دیگه بسته به مرام خودش...این هم پستی در باب اینکه من خوبم!
راستی خانم دکتر امروز زنگ زد و گفت خانم همکار 1 تا3 کاری داره بیا برات آژانس بگیریمو برو دو ساعت نمایشگاه باش..منم از اونجایی ک بخوبی به بلوغ اجتماعی رسیدم و فرد با اخلاقی هستم! گفتم نوبت دکتر دارم(دروغ گفتم) و خیلی علاقه دارم بیام اما نمیتونم..کار ه خوبی کردم؟؟
  • پر پر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">