مشتاقی و مهجوری...
متاسفانه باید عرض کنم ک حالم بسیار گرفته است..از اون روزی ک پست نگذاشتم تا حالا مدتی رو دنبال استاد پایان نامه گشتم و انقد گیج شدم ک رهاش کردم..انقد این موضوع برام استرس زا هست ک میترسم حتی بهش فکر کنم..هیچکدوم از موضوعات رو دوست نداشتم و به ناچار 3 تا استادو برگزیدم..قرار بود تا امروز استادو اعلام کنیم اما من اصلن دانشگاه نرفتم..با یکی از استادا حرف زدم و با دوتاشون نه.اونی ک برام مهمه خارجه.
امروز تهران اجلاس سران بود و دانشگاه ما هم تعطیل..ازین فرصت استفاده کردم و رفتم کلینیک آلرژی تا به وضعیته داغونم سر و سامانی بدم..خانمه دکتر 250 تومن گرفت و حدود 40 ماده ی پرخطر رو آزمایش کرد که به هیچکدوم حساسیت شدید نداشتم...حدس میزنن ک درگیر ه یک بیماری "اتوایمیون" شدم و به عبارتی سیستم ایمنیم داره خودش ترتیبمو میده..دیگه ی عالمه آزمایش و شروع مصرف کورتون..اما من خوشحال شدم از اینکه حساسیت ندارم..دیگه تحملشو نداشتم
از توی مطب ک اومدم بیرون عینک آفتابیمو گذاشتم رو چشمم و زدم زیره گریه..نمیدونم به هم ریختگی هورومونها علت بود یا چیزه دیگه ای اما تمام امروز غمزده بودم...تا خوابگاه دو ساعت گریه کردم و اجازه دادم صورتم خیس بشه...اینجور وقتا ک حالم گرفته س دوس دارم به خودم یا دیگران محبت کنم...میدونستم بچه ها عاشق خوردن بستنی تو سرما هستن..براشون بستنی خریدم و رفتم اتاق..خوشحال شدن و بوسم کردن؛ حالم هیچ بهتر نشد..به مناسبت ناراحتی بی اندازم برای اولین بار براشون غذا پختم..باورشون نمیشد بتونم چیزی خوردنی بپزم چ برسه ب اینکه اینقدر خوشمزه باشه...در حال پختن ه غذا فکرش دوباره اومد سراغم..چ وعده ها..چ غذاهایی برات می پزم..چقدر رویای غذا پختن برای تورو داشتم..بعدش بیارم و بذارم دهنت ..توی بغلت می نشستمو با هم غذا میخوردیم...یاده اونموقع ها افتادم ک با هم میرفتیم رستوران و تو غذا میذاشتی دهنم
یک چیزه سفتی سره راهه گلوم گیر کرده.
دلم لک زده برای یک ذره مهربانی دیدن
- ۹۴/۰۹/۰۲