تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

اتوبوس

پر پر | پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ

بعد از ظهر از جلسه دفاع برمیگردیم. عجله مندانه چیزی برای دوستم ک با استادش رفته ناهار نمره ی 20ش را بخورند مینویسمو روی تختش میگذارم.

تادوش بگیرمو برگردم دوستم آمده.شاید آخرین دفعه ایست ک همدیگر را میبینیم.مینشیند روی تختمو گریه میکند.میخواهم بغلش کنم،اجازه نمیدهد

میخواهم اشک هایش را پاک کنم،اجازه نمیدهد،

شوخی میکنم،از اتاق بیرون میرود.توی راهرو صدای راه رفتنش می آید.دارد خودش را آرام میکند

هر دفعه ک بغض توی گلویم می آید،راحت آب دهانم راجمع میکنم و بغضم را با آن قورت میدهم. اینکار برایم آسان شده است.

حاضرمیشوم ک بروم.

همه بچه های اتاق تا پای تاکسی همراهم می آیند..همدیگر رابغل میکنیم و توی گوشش میگویم:دیدی چقدر قوی بودم؟ تو هم اینطور باش.

.

توی اتوبوس نشسته ام.پسر و دخترجوان خوشحالی صندلی های آنطرف هستند.فیلم ک تمام میشود ،خیلی ها خوابند.شروع میکنند.

برای همین دیگر صندلی های یکنفره را دوست ندارم.از دیدن این چیزها اجتناب دارم.برایم حس پاشیدن نمک روی زخم دارند.

از راننده لجم میگیرد ک جابجایم کرده.

پیش خودم فکر میکنم هرگز میتوانند حدس بزنند این مسائل اتاق خوابیشان را ک می آورند وسط اتوبوس انجام میدهند،میتواند تا عمق ه وجود من را زخم کند؟

چیزی روی پاهایم می اندازمو ب پهلو میچرخم سمت پنجره. پاهایم را جمع میکنم توی شکمم.

تصمیم میگیرم با خدا حرف بزنم.پشیمان میشوم

شوری و تلخی اشک های غلطیده از چشمم زبانم را آزار میدهد.

بعداز تمام این چیزهای مسخره یادم ب تو می افتد.گفتی با اشک های چکیده ام چ میکنی؟

خوب یادم هست،فقط دوست ندارم بنویسمش

  • پر پر

نظرات  (۷)

  • چشم به راهم ...
  • خلاصه هر رفتی برگشتی داره دیگه :)

    ان شاالله در مراحل بالاتر ...
    پاسخ:
    انشاء ا...
  • وارش بارانی
  • اتوبوس پدیده عجیبه در این موارد..
    پاسخ:
    چطور مگه؟
  • محمدرضا ...
  • واقعا حس عجیبی هست ... توصیف جالبی برای این حس کردین :‌
    حس پاشیدن نمک روی زخم
    پاسخ:
    اول میخواستم بگم استخوان لای زخم.بعد منصرف شدم
  • محمدرضا ...
  • واقعا بد حسیه ... خیلی با حال بدی تموم شد ... :(
    پاسخ:
    هوم.اونشب خ سخت گذشت.
    فنجان واژگون شده ی قهوه مرا
    بر روی میز باز تکان داد با ادا
    یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام  
    آرام و سرد گفت که در طالع شما
    قلبم تپید باز عرق روی صورتم 
    گفتم بگو مسافر من می رسد؟و یا...
    با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد
    گفتم چه شد؟...سکوت و تکرار لحظه ها
     آخر شروع کرد به تفسیر فال من 
     با سر اشاره کردکه نزدیکتر بیا
     اینجا فقط دوخط موازی نشسته است
     یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
    انگار بی امان به سرم ضربه می زدند
    یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟
    گفتم درست نیست از اول نگاه کن
    فریاد زد:...بفهم!رها کرده او تو را...

    #شایسته_ابراهیمی

    @shayestehebrahimi

    این شعر وصف حالت نیست پرپری جونم، بیشتر وصف حال پسر خوب است شاید، ولی زیبا بود:)
    پاسخ:
    خ زیبا بود عزیزم.عاشق ه شعر شدم.شاعرشو نمیشناختم
    ممنون از انتخاب قشنگت
    عجله مندانه؟!
    پاسخ:
    حالا تو دیکشنری من ازین مدل کلمات زیاده
    ؛-)
  • رنگ خدایے . . .
  • :(
    پاسخ:
    مرسی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">