اتوبوس
بعد از ظهر از جلسه دفاع برمیگردیم. عجله مندانه چیزی برای دوستم ک با استادش رفته ناهار نمره ی 20ش را بخورند مینویسمو روی تختش میگذارم.
تادوش بگیرمو برگردم دوستم آمده.شاید آخرین دفعه ایست ک همدیگر را میبینیم.مینشیند روی تختمو گریه میکند.میخواهم بغلش کنم،اجازه نمیدهد
میخواهم اشک هایش را پاک کنم،اجازه نمیدهد،
شوخی میکنم،از اتاق بیرون میرود.توی راهرو صدای راه رفتنش می آید.دارد خودش را آرام میکند
هر دفعه ک بغض توی گلویم می آید،راحت آب دهانم راجمع میکنم و بغضم را با آن قورت میدهم. اینکار برایم آسان شده است.
حاضرمیشوم ک بروم.
همه بچه های اتاق تا پای تاکسی همراهم می آیند..همدیگر رابغل میکنیم و توی گوشش میگویم:دیدی چقدر قوی بودم؟ تو هم اینطور باش.
.
توی اتوبوس نشسته ام.پسر و دخترجوان خوشحالی صندلی های آنطرف هستند.فیلم ک تمام میشود ،خیلی ها خوابند.شروع میکنند.
برای همین دیگر صندلی های یکنفره را دوست ندارم.از دیدن این چیزها اجتناب دارم.برایم حس پاشیدن نمک روی زخم دارند.
از راننده لجم میگیرد ک جابجایم کرده.
پیش خودم فکر میکنم هرگز میتوانند حدس بزنند این مسائل اتاق خوابیشان را ک می آورند وسط اتوبوس انجام میدهند،میتواند تا عمق ه وجود من را زخم کند؟
چیزی روی پاهایم می اندازمو ب پهلو میچرخم سمت پنجره. پاهایم را جمع میکنم توی شکمم.
تصمیم میگیرم با خدا حرف بزنم.پشیمان میشوم
شوری و تلخی اشک های غلطیده از چشمم زبانم را آزار میدهد.
بعداز تمام این چیزهای مسخره یادم ب تو می افتد.گفتی با اشک های چکیده ام چ میکنی؟
خوب یادم هست،فقط دوست ندارم بنویسمش
- ۹۴/۱۱/۰۱
ان شاالله در مراحل بالاتر ...