به مناسبت شب آرزوها
یکی از مسائلی ک توی خونه ما واقعا درگیری ایجاد میکنه مسئله "نماز" خوندنه.
از بچگی همیشه این حس رو داشتم ک نمازی ک بابا ب زور و ضرب و هزار بدبختی ما رو مجبور ب خوندنش میکنه واقعا چ فایده ای داره...همیشه وقتی مامان راجب عذاب و جهنم و اینکه اگر نماز نمیخونی هیچی نیستی صبح تا شب حرف میزد یکجور ناراحتی و نفرتی حس میکردم
کم کم این مسئله شکل جدید و بغرنجی ب خودش گرفت...بطوری ک هر غلط اضافه ای ک میکردیم و هرطوری ک میشد بابا پشت بندش می گفت: نمازتو خوندی؟
و ب این شکل زبون ما رو کوتاه میکرد...یادمه قدیما برای فرار از بداخمی و بداخلاقی ک کل روز قرار بود نصیبم بشه سحرها با چشم بسته بیدار میشدم و میرفتم توی دستشویی... بعد برمیگشتمو چادر رو می انداختم رو سرمو چند دقیقه پای سجاده مینشستم...بعد سریع می غلطیدم توی تشکم...بعدترها بابا سیستمشو آپدیت کرد و میومد پشت در دستشویی می ایستاد تا ببینه دست و صورت ما خشک هست یا تر...ما هم سیستممونو ارتقاء دادیمو ب محل های مسح آب می پاشیدیم تا تر باشن...هنوز هم ک از خودم سوال میکنم تو ک خودتو تر میکردی چرا وضو نمیگرفتی...تو ک چادر میپوشی و سر سجاده مینشینی چرا نماز نمیخونی _ نمیدونم....
از این حالات بی اعصابی راه فراری نبود جز اینکه بعدترها وقتی بابا میپرسید نماز خوندین: ما ب دروغ می گفتیم بعله.
در حقیقت من برای آدمایی ک نماز میخونن ارزش زیادی قائلم و بنظرم ارزشمند و قابل اعتمادن اما خودم هم هرگز نفهمیدم چرا نمیتونم مث بچه ی آدم نماز بخونم...
خلاصه اینکه ایندفعه ک از خونه میومدم بابا گفت:
- میخوای ازت راضی باشم؟
* آره.
- فقط در صورتی ک نماز بخونی ازت راضی میشم...
پ.ن: دیشب رفتم مسجد و اعمال شب آرزوها رو انجام دادم و آرزو کردم بتونم بابامو از خودم راضی نگه دارم...هرچند هنوز نمیدونم چطوری.
- ۹۵/۰۱/۲۷