تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

هفته ای که گذشت( مثلا امروز جمعه است)

پر پر | شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ب.ظ

به نام خدا

در هفته ای ک گذشت من یک رکورد جالب زدم که اگر رکورد بقیه را نزده باشم مال خودم را ک زدم. هفته گذشته من روز شنبه 1 خواستار پیدا نمودم و هنوز از بهت آن در نیامده بودم روز یکشنبه خواستگار دوم آمد. خ بامزه و خیلی سخت بود. این هفته به درازای یک ماه گذشت...تغییرات جدید اینکه دیگه از خواستگارا نمیترسم و از ازدواج هراس ندارم و حتی مختصر شوقی هم نشون دادم. گرچه مثل همیشه ک جوگیر میشم جو زدگی لحظه اول بود و بعد کم کم دلم رو زدند اما بنظر خودم حرکت قابل توجهی ست...یاد هراس پارسالم ک می افتم ک میخواستم دیوانه بشم خوب همه چیز رو جلو چشمم میبینم و ب یک جور بی معنایی سوق پیدا میکنم..اینهمه چیز ک من خراب کردم و اینهمه تلاش و انتظار ک دارم برای به دست آوردن چیزی هست ک از قبل خودم داشتمش و نخواستمش...تا در نهایت چی بشه و چقدر از عمر من بگذره...اما آدم بهرحال باید تا جایی ک میتونه پای حرفا و تصمیماتش بایسته و این عقیده منه

روز شنبه رییس منو فرستاد معاونت مالی اداره و برای من بار اول بود ک میرفتم و هیچ ایده ای نداشتم ک کی ب کی و چی ب چی هستش...رفتم و از آقایی ک منو ب سمتش راهنمایی کرده بودن سوالمو پرسیدم و رفت ک پیگیر باشه.. یک آقای جوانی اومد داخل اتاق و شروع کرد روی میز دنبال چیزی گشتن.بعد هم شی مورد جستجو رو پیدا کرد و شروع ب مطالعش نمود... ازم پرسید تازه ب  این اداره اومدی؟

-بله.4 ماهی میشه.

* انشالله ک بمونید و دایم شید

- مرسی

* دوست دارید دایمی بشید؟

- ن.

*چرا؟

 -اینجا رو دوس ندارم .. آدما معمولا دوس دارن شغلشون مرتبط با تحصیلشون باشه.

*من اما تحصیلو درسم در راستای همه...من فلان ساله اینجام...ارشد فلان دارم....برنامم اینه و اونه...

-سکوت

*شما تا حالا منو ندیده بودید؟

-چرا چند باری دیدمتون

*لبخخنننننند



.

.

.

.

خ دوس داشتم مکالمه ی 20 دقیقه ایمونو بنویسم اما حالا دارم فکر میکنم اونقدر ارزش نداره ک نگاشته بشه... فقط اینو بگم ک در نهایت آقای صاحب اتاق اومد و ازش پرسید اینجا چکار داره و بعد عصبانی شد ک چرا مواردی ک ب تو ربطی نداره توی دستاته و بدین طریق ضایعش کرد


از اون روز من فهمیدم ک رییس یک قسمت هست و بسیار بسیار بیشتر دور و بر خودم مشاهده ش میکنم و متوجه شدم ن تنها نگاه های بیشرم بسیاری داشته ک متوجهش نبودم انگار دوستاش هم ک همیشه سر نهار کنارش هستن ی خبرایی دارن و من تا حالا کجای دنیا بودم ک این چیزا رو نمیدیدم خدا میدونه.حالا هر شب تمرین میکنم ک چطور بزنم وسط برجکش دفعه بعد

دومی هم داداش همکلاسی بنده بود ک خیلی سریع پیش آمد و خ سریعتر خانوادگیش کرد و مامان و بابا و ...تا آخرش رفت و همین هفته جواب ن رو گرفت


پ.ن: بعد از جوگیری اولیه با خودم فکر کردم من اگر ب آدمهایی نگاه کنم ک انقد از تو کمترند باید اسمم رو سر ه لیست احمق ترین فرد جهان یادداشت کنن

  • پر پر

نظرات  (۲)

و‌ من واقعا فک کردم امروز جمعه ست!:)))
پاسخ:
منم تا وقتی میخواستم مطلبو بذارم همین فکرو میکردم
  • آقای سر به هوا ...
  • هفته خوبی بود :دی
    پاسخ:
    میشه گفت...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">