جلو نرو که به پایان نمی رسد این راه...
پر پر | پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ق.ظ
بعضی وقت ها هم به خودم میگویم اینهمه غرور را بگذارم کنار و فقط زنگ بزنم و بگویم: میخواهم برگردم...
این خیال را توی سرم می پرورانم و به آن شاخ و برگ می دهم و بزرگش میکنم...انقدر بزرگش میکنم تا یکدفعه یاد لبانش می افتم...آنطور که دست های من را در دست می گرفت و پشت دستانم را بوسه باران می کرد...آنطور که دستانم را هزار بار میبوسید....آن بوسه ها حالا سکان زندگی من را به دست گرفته اند و نمیگذارند به سویش برگردم. انقدر نگرانش هستم و انقدر دوستش دارم که نمیتوانم با برگشتنم نابودش کنم..نه، من نمیتوانم تا این اندازه خودخواه باشم..
دیشب برای اولین بار به صرافت این افتادم که واقعا میشود جدی به مردن هم فکر کرد...به خودکشی یعنی . این روزها توی این فکرم که شاید واقعا دیگر نمیشود بدون درمان ادامه داد...شاید اگر شروع کنم قرص ضدافسردگی بخورم حالم کمی بهتر شود...شاید یک چیزی از بیرون بتواند بیاید و حالم را بهتر کند...شاید واقعا لازم نیست تنهایی همه اش را به دوش بکشم...
پ.ن: جلو نرو که به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!
- ۹۵/۰۴/۱۷
چرا اینقدر ناراحتی؟
اندکی صبر ...
دنبال شدید