زردی من از تو~سرخی تو از من
این روزها هر که پرپر را ببیند و بشناسد می گوید : شادترین دختر روی زمین را پیدا کرده ام. روزها لبانم پر از خنده است..اینقدر می خندم و شادی میکنم ک حدی ندارد.شبها اما بغض های قلنبه قورت می دهم و انقدر فکر و خیال میکنم ک آخرش حس میکنم موهای سرم الان می ریزند... من این غم ه بی انتها را تا ب کجا ببرم؟ در تمام این لحظات پژمردگی هر ثانیه و صدم ثانیه از تصمیمم برای جدایی و تمام شدن رابطه راضی ام و اصلا پشیمان نشده ام...هر لحظه از خدا بهترین ها را برایش میخواهم..دعا میکنم فرصت مطالعاتی بگیرد و برود و دنیا را ببیند ، کار کند و زندگی کند و همه ی چیزهای عالی را برای خودش بسازد و بگذارد من تا آخر عمر تحسینش کنم و بخودم ببالم بخاطر وجود ه نازنینش...اما ازدواج ما اشتباه محض بود و من این 4 سال را باید تا نقطه ای نامعلوم ب دوش خودم بکشم
با تمام بی میلی ها مبارزه کردم و دو هفته ای رفتم آزمایشگاه و کارهای عقب افتاده ی پایان نامه ام را ب بقیه رساندم... حسابی کار میکنم و زندگی ام بی اندازه نرمال است...حالا دارم ب این نتیجه میرسم ک کسانی ک بی اندازه نرمال اند اتفاقا باید اثر حادثه ای را در قلبشان جست و جو کرد_ جز یک چیز خیلی سنگین، چ می تواند شادی و هیجان جوانی را اینطور بخشکاند؟
دو سه روز هست ک آمده ام خانه_برای اولین بار دست ه خالی و برای بچه ها هیچ چیز نخریده ام..هم وقتش را نداشتم هم روحیه اش را..بجاش تمام پولم را دادم و برای بابا یک پیرهن چندصد هزار تومنی خریدم و تقدیمش کردم.. برای اولین بار به لطف داماد جدید در واقع؛ رفتیم چهارشنبه سوری...چرا ک مامان خانم میخواست عکس بگیرد و ب آقای داماد نشان دهد_خوش گذشت...چند بار از روی آتش پریدم و امیدوارانه گفتم: زردی من از تو...سرخی تو از من...ب امید اینکه همان "اجی مجی لا ترجی " شود و رویم را سرخ کند....
توی فکر شهرزادم هستم..اولین دوشنبه ای ست ک از حالش بی خبرم و دلم هوایش را دارد ... سر ب راه شده ام و جواب مامان را نمی دهم..جواب هیچکس را نمیدهم و صبوری میکنم... اما قلبم هر لحظه درد میگیرد و تاب می آورمش...میخواهم مثبت ب مسائل نگاه کنم...میخواهم چیزی ک فرسوده میشود من باشم و بگذارم همه اعضای خانواده راضی و خشنود باشند...میخواهم ببینم میتوانم این ریاضت را عملی کنم؟
- ۱۰ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۳