تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها

پر پر | شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ

- حس کسی رو دارم ک چیز باارزشی رو گم کرده. نمیدونه کجا و چطوری 

اون چیز تو نیستی

خودمم

گیجم و نمیدونم کجا و چطوری باید خودمو پیدا کنم

و نمیدونم وجودی ک صرف بقیه میکنیم تا چ اندازه ارزششو داره 

و اینکه چقد این چیزا واقعی هستن و چقد ظاهرسازی _ اصلا دیگه نمیدونم


* من ک میگم همش ظاهرسازی ه . بهشون توجه نکن


- نمیخوام تو بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم. فعلا حالم خیلی بدتر از این حرفهاست ک تو بتونی بهم کمک کنی


* باید پاشی بری وضو بگیری و نمازتو  بخونی. 

  • پر پر

به مناسبت شب آرزوها

پر پر | جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ

یکی از مسائلی ک توی خونه ما واقعا درگیری ایجاد میکنه مسئله "نماز" خوندنه.

از بچگی همیشه این حس رو داشتم ک نمازی ک بابا ب زور و ضرب و هزار بدبختی ما رو مجبور ب خوندنش میکنه واقعا چ فایده ای داره...همیشه وقتی مامان راجب عذاب و جهنم و اینکه اگر نماز نمیخونی هیچی نیستی صبح تا شب حرف میزد یکجور ناراحتی و نفرتی حس میکردم

کم کم این مسئله شکل جدید و بغرنجی ب خودش گرفت...بطوری ک هر غلط اضافه ای ک میکردیم و هرطوری ک میشد بابا پشت بندش می گفت: نمازتو خوندی؟ 

و ب این شکل زبون ما رو کوتاه میکرد...یادمه قدیما برای فرار از بداخمی و بداخلاقی ک کل روز قرار بود نصیبم بشه سحرها با چشم بسته بیدار میشدم و میرفتم توی دستشویی... بعد برمیگشتمو چادر رو می انداختم رو سرمو چند دقیقه پای سجاده مینشستم...بعد سریع می غلطیدم توی تشکم...بعدترها بابا سیستمشو آپدیت کرد و میومد پشت در دستشویی می ایستاد تا ببینه دست و صورت ما خشک هست یا تر...ما هم سیستممونو ارتقاء دادیمو ب محل های مسح آب می پاشیدیم تا تر باشن...هنوز هم ک از خودم سوال میکنم تو ک خودتو تر میکردی چرا وضو نمیگرفتی...تو ک چادر میپوشی و سر سجاده مینشینی چرا نماز نمیخونی _ نمیدونم....

از این حالات بی اعصابی راه فراری نبود جز اینکه بعدترها وقتی بابا میپرسید نماز خوندین: ما ب دروغ می گفتیم بعله.

در حقیقت من برای آدمایی ک نماز میخونن ارزش زیادی قائلم و بنظرم ارزشمند و قابل اعتمادن اما خودم هم هرگز نفهمیدم چرا نمیتونم مث بچه ی آدم نماز بخونم... 

خلاصه اینکه ایندفعه ک از خونه میومدم بابا گفت: 

- میخوای ازت راضی باشم؟

* آره.

- فقط در صورتی ک نماز بخونی ازت راضی میشم...

 

پ.ن: دیشب رفتم مسجد و اعمال شب آرزوها رو انجام دادم و آرزو کردم بتونم بابامو از خودم راضی نگه دارم...هرچند هنوز نمیدونم چطوری.

  • پر پر

هیچکی مث تو نیس

پر پر | چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ

 

 

 

 

تو میدونستی همه دخترا مث همن..؟ 

-ن،نیستن.تو ملکه ای ...

 

 

  • پر پر

کمپین تحریم اینترنت

پر پر | پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

یکی از جنبش هایی ک امسال در خانه ما برقرار بود ، تحریم شبکه های اجتماعی بود..رفتیم و یک سبد آوردیم و ابتدا در حرکتی نمادین موبایل هامون رو توش انداختیم و گذاشتیمش رو جاکفشی...قرار شد اگر کسی احساس میکنه مسئله واجبی درمیونه زحمت بکشه و تشریف ببره تو حیاط و از موبایلش استفاده کنه و برگشت باز بذاره همونجا..

از اونجایی ک وای-فای توی حیاط آنتن داشت و با وجود خون شیرازی ک در رگ های ما جاری بود این طرح تا حد بسیار بالایی جواب داد و جز کارای مهم کسی حاضر نبود سردی حیاط رو تحمل کنه.

این شد ک کمتر اومدیم نت و بیشتر روی ماه! همو دیدیمو من بیشتر متوجه خود جدیدم شدم...هرچی فکر میکنم نمیدونم از کی اینقد وحشتناک شدم...دوتا اعتراف دارم...یکی اینکه من تو عید ب پسر خوب اس دادم ... و خواستم ک باهاش حرف بزنم و یجورایی تعبیرم اینه ک منو پیچوند یا نخواست...یا هرچی... تمایلی ب گفت و گو نشون  نداد

اعتراف وحشتناک تر اینکه زیاد برام مهم نشد.... فکر کردم روزی ک آثار پشت کردنشو ببینم باید حسابی بشکنم ولی یجورایی تونستم از زندگیم حذفش کنم ... نه 100 درصد ولی واقعا زیاد برام مهم نیست الان و چی ازین میتونه وحشتناک تر باشه؟

از خودم میترسم و متوجه شدم ک دلم یجورایی سیاهه سیاهه.. اینکه آدم بتونه تا این حد از کسایی ک خیال میکرده براش باارزشن بگذره چ معنی میده؟اینکه تمام ادعاهات رو زیر پا بگذاری؟ اینکه سالها کاری رو کرده باشی ک همیشه فکر میکردی عین صداقت قلبت هست و حالا متوجه بشی ک حتی از قلبت آگاهی نداشتی؟

یا اینکه قلب نداشتی

پاکی نوجونی واقعا ناب و زیباست و بزرگسالی مفهوم رنج آوری برای من

بزرگسالی برای من فقط ب معنی حساب کتاب و دو دوتا چهار تا تو تمام امور زندگی هست

ن ریسکی ... ن دل ب دریا زدنی... ن جرات پیگیری خواسته هات.. رها کردنشون و ساختن اونچه بقیه بهش اسم زندگی درست و منطقی میدن...

من بزرگسال تهوع آوری هستم.

  • پر پر

بهترین جایی که لحظه سال تحویل می توان بود کجاست؟

پر پر | پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ب.ظ

بهترین جایی ک لحظه سال تحویل می توان بود ؛ کجاست؟ احتمالا از طرف آدم های مختلف جواب متفاوتی به این سوال داده بشه اما من فکر میکنم هرکجا هم ک باشیم هممون دوس داریم سرسفره و کنار خانواده مون باشیم

اصل ماجرا اینکه با توجه به جمع 10 نفری خانواده ما(داماد ها و نوه ها و..) من سال 95 رو داخل حمام تحویل کردم!!! باشد ک رستگار شوم و تا آخر سال مدام حمام کنم؛ ب این صورت ک صبح روز عید یک صف طولانی پشت در حمام تشکیل دادیم و من نفر یکی مونده ب آخر شدم.. بعدم خواهرم فریبم داد و با قول زود بیرون آمدن این اتفاق افتاد

حالا همه اینها ب کنار جالب اینه ک تو این ده دقیقه ای ک من دیرتر اومدم عکس های سال تحویل رو گرفتنو ما هم کلا هیچ...

خیلی دیر اومدم و دارم این حرفها رو میزنم اما واقعا دوستتون دارم و امیدوارم سال 95 سال خ خوبی برای همگی باشه

من ک 95 رو دوس دارم ..میدونم ک اتفاقای خوب زیادی قراره بیفته ... من ک این روزها خیلی احساس آرامش میکنم

خدا رو شکر

  • پر پر