تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آستین ه خدا

پر پر | سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ

کم کم قرصا داره اثر میکنه و فشاره سردرد ازسرم برداشته میشه.چشام بازنمیشد و انگار ک با ی کارد کند میخواستی ببریش.جلو دوستام و استاد گریه کردم و آبروی  خودمو بردم.جز ب پسره خوب  تابحال ب هیچکس تو این دنیا مشکلاتمو نگفتم و جز اون کسی ساکت نشده تا حرفام تموم بشه.چرا همیشه بهم دلداری داد و کمکم کردو یادم نداد ک رو پای خودم بایستم؟احساس ضعف و سرخوردگی دارمو بلد نیستم مشکلمو حل یا مطرح کنم.میدونم ک خدا همیشه جالب ه توجه ترین نقشه ها رو برام تو آستین داره.

  • پر پر

خوب که شدم،برمیگردم

پر پر | دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

ببخشید.

  • پر پر

از رویان برگشتیم

پر پر | چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ
لازم نیست بنویسم خسته و داغانم! این دیگه چیزه واضحی ست که همه میدانند و بمن و این حرف هایم عادت کرده اند. امروز رفتیم به چند مرکز که شاخصشان "رویان " بود. خیلی خوش گذشت .. روز ه فوق العاده ای بود...چیزهای باحالی دیدم...و شنگول و منگول را هم دیدیم .. جهت اطلاع اینها بزهایی هستند ک ایران به روش ترنسژن تولید کرده و یک حبه ی انگوری هم داشتند ک کلا از گوش ه یکی دیگر بوجود آمده بود و کلا شبیه سازی شده بود..
دوستان ه خوب متعددی برایم پیام های خصوصی میفرستندواز لطف و توجهشان ممنونم و تا جایی ک فهمیدم امکان تایید و عمومی کردن نظراتشان را ندارم.البته خوشحالتر خواهم بود اگر صحبت های دوستانه یمان عمومی باشد
یک دوست ه خوبی هم بنام جناب mr برایم پیامی خصوصی داده اند ک چون هیچ آدرسی ندارند من نمیدونم چطور باید جواب پیامشان را بدهم..دوست ه عزیز،بنظرم شما کمی در رابطه با چگونگی رابطه ی من و پسره خوب دچار سوء تفاهم شدید. البته من هیچوقت درست توضیح ندادم ک رابطه ام به چ شکلی بوده اما نمی دانم فکر میکنید من باید چکار کنم؟بنظرم فعلا هر خطایی ک وجود دارد از جانب ه" پسر ه خوب" هست .اون هست ک اگر عاشقه منه باید حرکتی بکنه و من حق دارم ک مواظب ه خودم باشم..مواظب ه خود بودن میتونه شامل مواظبت از قلبم و  احساساتم هم باشه. در هرصورت خوشحال میشم راجبش بهم پیام بدید.
 
قدیم تر ها یکی از عادتهایی ک داشتم این بود که در  هر شرایط مشکل یا نفس گیری که وارد میشدم به پسره خوب میگفتم:"ی چیزه جدید بگو...ی چیزه خوب بگو"..و یکی از وظایفش در رابطه با من این بود ک همیشه دنبال یک چیزه جدید یا خوب بگردد ک در وقت ه نیاز تحویل من بدهد..این روزها اما دچار فقدان ه چیزهای خوب شده ام و از هرکس ک میپرسم ی چیزه خوب بگو قیافه اش شبیه علامت تعجب میشود و با این مفهوم بیگانه است..این یکی از آن غم های اساسی است..
  • پر پر

به رویان می رویم

پر پر | چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ

فردا با دانشگاه میریم رویان.کارهام داره کم کم نظم گذشته رو پیدا میکنه و برای وبلاگم هم تو برنامم وقت گذاشتم ازین ب بعد

  • پر پر

مثله خودم

پر پر | سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

بعد از گذشته تمامه این روزها برایم پیام میفرستد.گوشی ام توی دستم است ک پیامش بالای صفحه ظاهرمیشود...بادیدن اسمش اشک هایم جاری میشود...من تنها یک وجوده مجازی ام.کسی نباید بامن تماس بگیرد.میگریم و دل دل میکنم...از او متنفرم،عاشق ه این آزادی هستم ک الان دارم.مصمم میشوم.وقتی یکی کم می آورد_نوبت دومی ست ک قوی باشد،گوشی را روی8میگذارم و سرم را توی بالشت میفشرم.

  • پر پر

مشتاقی و مهجوری...

پر پر | دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

متاسفانه باید عرض کنم ک حالم بسیار گرفته است..از اون روزی ک پست نگذاشتم تا حالا مدتی رو دنبال استاد پایان نامه گشتم و انقد گیج شدم ک رهاش کردم..انقد این موضوع برام استرس زا هست ک میترسم حتی بهش فکر کنم..هیچکدوم از موضوعات رو دوست نداشتم و به ناچار 3 تا استادو برگزیدم..قرار بود تا امروز استادو اعلام کنیم اما من اصلن دانشگاه نرفتم..با یکی از استادا حرف زدم و با دوتاشون نه.اونی ک برام مهمه خارجه.

امروز تهران اجلاس سران بود و دانشگاه ما هم تعطیل..ازین فرصت استفاده کردم و رفتم کلینیک آلرژی تا به وضعیته داغونم سر و سامانی بدم..خانمه دکتر 250 تومن گرفت و حدود 40 ماده ی پرخطر رو آزمایش کرد که به هیچکدوم حساسیت شدید نداشتم...حدس میزنن ک درگیر ه یک بیماری "اتوایمیون" شدم و به عبارتی سیستم ایمنیم داره خودش ترتیبمو میده..دیگه ی عالمه آزمایش و شروع مصرف کورتون..اما من خوشحال شدم از اینکه حساسیت ندارم..دیگه تحملشو نداشتم

از توی مطب ک اومدم بیرون عینک آفتابیمو گذاشتم رو چشمم و زدم زیره گریه..نمیدونم به هم ریختگی هورومون‌ها علت بود یا چیزه دیگه ای اما تمام امروز غمزده بودم...تا خوابگاه دو ساعت گریه کردم و اجازه دادم صورتم خیس بشه...اینجور وقتا ک حالم گرفته س دوس دارم به خودم یا دیگران محبت کنم...میدونستم بچه ها عاشق خوردن بستنی تو سرما هستن..براشون بستنی خریدم و رفتم اتاق..خوشحال شدن و بوسم کردن؛ حالم هیچ بهتر نشد..به مناسبت ناراحتی بی اندازم برای اولین بار براشون غذا پختم..باورشون نمیشد بتونم چیزی خوردنی بپزم چ برسه ب اینکه اینقدر خوشمزه باشه...در حال پختن ه غذا فکرش دوباره اومد سراغم..چ وعده ها..چ غذاهایی برات می پزم..چقدر رویای غذا پختن برای تورو داشتم..بعدش بیارم و بذارم دهنت ..توی بغلت می نشستمو با هم غذا میخوردیم...یاده اونموقع ها افتادم ک با هم میرفتیم رستوران و تو غذا میذاشتی دهنم

یک چیزه سفتی سره راهه گلوم گیر کرده.

دلم لک زده برای یک ذره مهربانی دیدن

  • پر پر