زیبای من
زیبای من روزی ک رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهد گشت،زیبایی ست...
- ۱ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۹
زیبای من روزی ک رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهد گشت،زیبایی ست...
به نام خدا
در هفته ای ک گذشت من یک رکورد جالب زدم که اگر رکورد بقیه را نزده باشم مال خودم را ک زدم. هفته گذشته من روز شنبه 1 خواستار پیدا نمودم و هنوز از بهت آن در نیامده بودم روز یکشنبه خواستگار دوم آمد. خ بامزه و خیلی سخت بود. این هفته به درازای یک ماه گذشت...تغییرات جدید اینکه دیگه از خواستگارا نمیترسم و از ازدواج هراس ندارم و حتی مختصر شوقی هم نشون دادم. گرچه مثل همیشه ک جوگیر میشم جو زدگی لحظه اول بود و بعد کم کم دلم رو زدند اما بنظر خودم حرکت قابل توجهی ست...یاد هراس پارسالم ک می افتم ک میخواستم دیوانه بشم خوب همه چیز رو جلو چشمم میبینم و ب یک جور بی معنایی سوق پیدا میکنم..اینهمه چیز ک من خراب کردم و اینهمه تلاش و انتظار ک دارم برای به دست آوردن چیزی هست ک از قبل خودم داشتمش و نخواستمش...تا در نهایت چی بشه و چقدر از عمر من بگذره...اما آدم بهرحال باید تا جایی ک میتونه پای حرفا و تصمیماتش بایسته و این عقیده منه
روز شنبه رییس منو فرستاد معاونت مالی اداره و برای من بار اول بود ک میرفتم و هیچ ایده ای نداشتم ک کی ب کی و چی ب چی هستش...رفتم و از آقایی ک منو ب سمتش راهنمایی کرده بودن سوالمو پرسیدم و رفت ک پیگیر باشه.. یک آقای جوانی اومد داخل اتاق و شروع کرد روی میز دنبال چیزی گشتن.بعد هم شی مورد جستجو رو پیدا کرد و شروع ب مطالعش نمود... ازم پرسید تازه ب این اداره اومدی؟
-بله.4 ماهی میشه.
* انشالله ک بمونید و دایم شید
- مرسی
* دوست دارید دایمی بشید؟
- ن.
*چرا؟
-اینجا رو دوس ندارم .. آدما معمولا دوس دارن شغلشون مرتبط با تحصیلشون باشه.
*من اما تحصیلو درسم در راستای همه...من فلان ساله اینجام...ارشد فلان دارم....برنامم اینه و اونه...
-سکوت
*شما تا حالا منو ندیده بودید؟
-چرا چند باری دیدمتون
*لبخخنننننند
.
.
.
.
خ دوس داشتم مکالمه ی 20 دقیقه ایمونو بنویسم اما حالا دارم فکر میکنم اونقدر ارزش نداره ک نگاشته بشه... فقط اینو بگم ک در نهایت آقای صاحب اتاق اومد و ازش پرسید اینجا چکار داره و بعد عصبانی شد ک چرا مواردی ک ب تو ربطی نداره توی دستاته و بدین طریق ضایعش کرد
از اون روز من فهمیدم ک رییس یک قسمت هست و بسیار بسیار بیشتر دور و بر خودم مشاهده ش میکنم و متوجه شدم ن تنها نگاه های بیشرم بسیاری داشته ک متوجهش نبودم انگار دوستاش هم ک همیشه سر نهار کنارش هستن ی خبرایی دارن و من تا حالا کجای دنیا بودم ک این چیزا رو نمیدیدم خدا میدونه.حالا هر شب تمرین میکنم ک چطور بزنم وسط برجکش دفعه بعد
دومی هم داداش همکلاسی بنده بود ک خیلی سریع پیش آمد و خ سریعتر خانوادگیش کرد و مامان و بابا و ...تا آخرش رفت و همین هفته جواب ن رو گرفت
پ.ن: بعد از جوگیری اولیه با خودم فکر کردم من اگر ب آدمهایی نگاه کنم ک انقد از تو کمترند باید اسمم رو سر ه لیست احمق ترین فرد جهان یادداشت کنن
چ شب عجیبی هس برام امشب.میخواستم بیاموچیزای بامزه از کار تعریف میکنم
حالا فقط میخوام گوشامو سفت بگیرم و فشار بدم. انگار ک این میتونه جلو اونچه شنیدمو بگیره
چی تورو بدجنست کرده؟
همه این چیزا کافی نیست.؟
چرا فقط نذاری ک برم؟ چرا باید لهم کنی؟ چرا برام قوی نمونی؟
چی تورو بدجنست کرده؟
کی خوش خیالتراز منه؟چطور خیال کردم اونجوری ک گذاشتمت و رفتم همیشه همونجور میمونی؟چرا نفهمیدم ... چرا جرئت کردم در قلبمو باز کنم...
ی روز ک هم آمدن داشت و هم رفتن..چ عجیبه زندگی برام
روزی که قدم در این مسیر گذاشتم میدانستم آدمی میتواند بسیار فراموشکار باشد و میدانستم ابعادی در وجودم هست که گرچه هنوز بر همگان آشکار نشده، خودم از آنها باخبرم
اینروزها _ تنها توصیفی که ازشان دارم میتوانم بگویم میگذرندو ن خوب و ن بد اما چالش های خودشان را دارند.بیرحمانه از پسر خوب دل کنده ام و هر چه ک تلاش میکنم موقع رویابافی و فکر و ... نمیتوانم توی خاطرم بیاورمش..پایش را توی خواب هایم نمیگذارد و دارد خ خ دور میشود. همه ی اینها اما یک جور سیستم دفاعی در وجود آدم است انگار.اگر یک لحظه غفلت کنم و راه ورودش را باز بگذارم بیچارگی و سردرگمی بر من غالب میشود. سردرگم و بیچاره میشوم و دیگر هیچ پناهگاهی نیست که بتوانم در سایه اش از خودم و اعمالم فرار کنم
این روزها کلاس ها تمام شذه و فاصله قبل از امتحان ها آغاز شده. من البته هیچ واحد تئوری این ترم نداشتم و اما هم اتاقی جانم امروز رفت خانه که درس بخواند .ترم آخرش هست و دوستانم دارند عین برگ های یک گل پژمرده دانه دانه می افتند. به این مناسبت دیشب دو نفری تا صبح بیدار بودیم و از هر دری سخنی... یک دفعه جو گرفتم و خ چیزها برایش گفتم .البته اصلا راجع به وجود پسر خوب در زندگیم یا مسائل اینجوری ن.. راجب زندگیم، اولین سال های جوانی ام_ اتفاقاتی ک برایم افتاد و حتی تمام چیزهایی ک پسر خوب خیال هم نمیکند توی زندگی ام باشند... اما راجع به مسائل اینطوریم ترسیدم.هنگ کرده بود و باور نداشت ک بتوانم همچین چیزهایی در دلم داشته باشم.
مقصود اینکه یاد روزهای گذشته منقلبم کرد و تکانم داد ک چرا ب این نقطه رسیدم...ب این نقطه رسیدم با تمام جوانب خوب و بدش...نیاز داشتم بر خودم یادآوری کنم ک باید وجودم را وقف بابا کنم ک تلنگر بموقعی بود. داشتم خ چیزها را فراموش میکردم و اشتباهاتم خ زیاد شده بود این روزها.
ب وبلاگم سر نمیزنم و شخصیت معتادم یک مسکن دیگر این ماه یافته بود ک بسی بسیار ! آرامم میکرد. هدفم این است ک همه چیزها را به تعادل برسانم و ن وبلاگ یا تلگرام و فیلمو ب هی چیز خاصی معتاد نباشم ک از دست دادنش زجرم دهد...
فقط.... فقط اگر میشد مثل آن فیلم کیت وینسلت ک اسمش یادم نمی آید میتوانستم بدهم بهترین خاطراتم را پاک کنند_ ن نمی شود..فقط باید ب این فرار و بیرحمی ادامه دهم
پ.ن: وقتی ک پیام می دهید دلتان تنگ شده_ انگار تمام دنیا را می دهید به من. ممنون