تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ی نفر،اصلأ خود تو

پر پر | جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

ی آدمی رو تصور کن~خودتو تصور کن_که ی سرطان خیلی سخت و مهلک رو از سرگذروندی،الان خوبی  

خوبی و شکر خدا لبخند میزنی،میدونی که پشت این لبخند چیه؟ یک دنیا مبارزه تا پای جون  

اونقد جنگیدی ک الان حسابی ضعیف و خسته ای،از هرچی ک داشتی گذاشتی وسط 

تصور کن،ب این آدم؛ به تو~بگن که بیماریت برگشته  


  • پر پر

جمعه

پر پر | شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

جمعه ها هرچند هم ک با هم متفاوت باشند آخر همه شان یکجور به پایان می رسد. قدیم تر ها ک بچه بودم مادربزرگم میگفت تمام پنج شنبه مرده هایمان منتظرند چیزی برایشان بفرستیم ...وقتی فراموششان میکنیم و یادشان نمیکنیم آنها غمگین می شوند و آه می کشند و دلتنگیشان ب ما سرایت می کند...

نمیدانم این حرف واقعا یک اعتقاد قدیمی ست یا از خودش درآورده بود تا بعدش بما بگوید: 
مادر پنج شنبه ها برای خاله ات کاری بکن تا آه نکشد...
این هفته خیلی دلتنگ کننده بود من سعی کردم دلتنگی ام را پشت آشپزی پنهان کنم....تا حالا ن آش پخته بودم ن تنهایی دلمه...هم آش پختم و هم دلمه....نمی دانم یک چیز ذاتی است یا ارثی...بعضی ها می توانند مزه های خوب خلق کنند و بعضی ها نه...من واقعا عاشق این چیز در خودم هستم ک میتوانم مزه های خوب بیافرینم...هیچ چیز دلمه را نداشتیم و همه چیزش را جایگزین چیزهای دیگر کردم....مرغ بجای گوشت ، رب گوجه بجای رب انار....آبغوره بجای سرکه...آخرش خوب شد اما....بچه ها کلی ذوق کردند....توی نت نوشته بود باید ساعت 1 بگذاریمش اما 10 دقیقه بعد ک بهش سر زدم ته قابلمه کاملا سوخته بود
 
یک آهنگ ک پیدا می شود که دوستش دارم هزار بار گوش میکنم تا مغزم هنگ کند

 

 

  • پر پر

شب خوش

پر پر | شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

ااین چند جمله رو ک میبینید گذاشتم ب قضاوت عمومی برای اینکه خیلی برام حرص داشتن...برا دو هفته پیشه از چندو وچون چقدر سخت بودنش ک نیاز نیست بگم...بعد از هرچی سختی زنگ زدم ب پسر خوب ....نهایتا بنا شد بیاد تهران ، کی و چطور رو هم خبر بده...این هم از خبرش...البته من دیگه از آقایون محترم قطع امید کردم...گمان نمیکنم متوجه باشن چ معنی داره این حرکت و این خبره مثلا خیلی باادبانه.

البته الان ک دیگه خنک شدم گذاشتمش.الان دیگه ناراحتش نیستم...از 53 تا مهارت زبانم  25 تاشو خوندم...البته چیزایی ک قویتر بودمه.بقیه بیشتر طول میکشه.جمعه بعدی آزمونه.

تصمیم اکید موکد گرفتم لاغر بشم...یک ماه پیش ک رفته بودم خونه خواستم لباس عروسی خواهرمو بپوشم...خواهرم الان 13-14 ماهه ک عروسی کرده...حتی یکی از پاهامم تو دامنه نرفت...میدونم گفتنش خیلی زشته اما الان بیشتر حوصله دارم ک بخودم اهمیت بدم...الان دو روزه تو رژیمم، شبای فرد میرم پیلاتس شبای زوج میرم شنا...68 کیلوام...منتظر خبرای پیشرفتم باشید. 

پ.ن: اگر حرف بدی میتونید ب پسر خوب بزنید حتما بنویسید برام..مث همدردی میمونه...

2: راستی رفته و برگشته.

  • پر پر

هعی

پر پر | يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ب.ظ
راستی نگفتم...همون هفته رفتم دنبال آزمون زبانم ...رفتیم سنجش پزشکی...انقد شیک و تمیز تحویلمون گرفتن و فورا کارمون رو انجام دادن ک نگو..من بعنوان کسی ک یکسال در وزارت علوم کار کردم از همین تریبون اعلام میکنم هرکی بتونه بره بهداشت اما بمونه هرچی بی احترامی میبینه حقشه...تقصیر ما هم نبود ک با ملت اونجور برخورد میکردیم...سیستم اقتضا میکرد...البته بی ادبی هرگز نکردم اما زیاد دیدم چطور ناعادلانه جواب مردمو میدن. بهرحال اینجوریا...خیلی شخصیت داشتن...ن برا کاره منو راه انداختنا...کلا.
الانم چند تا کتاب گنده میزنم زیر بغلم میرم آزمایشگاه صبحا...تا شب میشینم اما نمیخونم...ن کار میکنم ن زبان میخونم....بچه ها بهم میگن لبات عین گچ سفید شده...مدام سرم درد میکنه....هر روز میگم فردا جبران میکنم...دوس ندارم امتحانه رو رد بشم...فعلنم ک تا ثبت نام دکترا آزمونه دیگه ای نیس..
ی چیزه دیگه هم هست ؛ یک هفتس ارتباطمو با خونه قط کردم...همشم ازین چیزایی ک میگن احترام پدر و مادرو اینا خیلی میترسم...البته بی احترامی نکردم ...گوشی رو هم برمیدارم اما انقد حرفی نمیزنم تا مامان مجبور بشه خدافظی کنه...اما کی این همه فشار تموم میشه؟ 

  • پر پر

.... اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است

پر پر | جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

تمام این روزها و سال هایی ک گذشت، من همواره خودم رو مسول هرچی ک با پسر خوب داشتیم دونستم...همیشه بخودم گفتم پریسا تو کردی، تو اومدی، تو رفتی، تو خواستی ، تو نخواستی....و بار این مسولیت همیشه برام رنج و عذاب وجدان و غم به همراه داشته...چند روز پیش برای اولین بار به این صرافت افتادم ک مگر پسر خوب عقل نداشت؟ چشم نداشت؟قدرت انتخاب و تصمیم گیری نداشت؟

چرا من تا این حد خودم رو مسول همه چیز میدونم و فکر میکنم بار مشکلات همه رو باید ب دوش بکشم؟

درسته ک من اشتباهات زیادی تو زندگیم انجام دادم اما مگر تقاصش را نکشیدم؟

این روزها حس های جدیدی در من متولد شده...

هیچ چیز در این دنیا احترام پسر خوب را برای من از بین نخواهد برد اما وقتی ب قلبم رجوع میکنم میبینم من هیچ دلتنگ پسر خوب امروز نیستم...مدام دلتنگ عشقی هستم ک در قلبم حس میکردم...دلتنگ حالی هستم ک داشتم...برای من عشق ، ان حس عظیم و غریبی ک در قلبم داشتم مدت هاست تکرار نشده....

دیگر این حال با پسر خوب هم برنخواهد گشت...در اصل رفت ک کار ما حالا ب اینجا کشیده...پسر خوب تجسم آن حال هست و واقعیت آن نیست...من از مرز این آدم ها گذشته ام...من در جست و جوی آن چیزی هستم ک روزی حسش کرده بودم...حتی اگر هرگز هم تکرار نشود اشکالی ندارد اما گمان نمیکنم ب کمتر از آن تن دهم...

پسر خوب برای من در واقعیت تمام شده و دیگر ن از گفتنش می ترسم و ن گریه می کنم...پسر خوب را در هیچکدام از صفحات بعدی زندگی ام نخواهم نوشت و از هیچکدام ازصفحات قبلی پاک نخواهم کرد...با عزت ترین فرد قلبم خواهد ماند اما در این صفحه بر انتهای ماجرایش . میگذارم

این روزها بسیار خودم را تنها حس میکنم....چرا دنیا اینجوری ست/چرا آدم هااینجوری ند؟ چرا آدم ها دارند برای من ناکافی می شوند؟یک چیزی را میخواهم ک در هیچ کس پیدایش نمیکنم....زندگی حتمن باید معنای قابل احترامی داشته باشد...این معنا کجاست؟

پ.ن: گاهی تو را کنار خود احساس می کنم...

  • پر پر

تو خوابیده ای

پر پر | دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ
تو خوابیده ای
آرام
و من پشت پلک تو
 آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی
دستهایت را زیر باران بگیری 
و بخندی

  • پر پر