تمام این روزها و سال هایی ک گذشت، من همواره خودم رو مسول هرچی ک با پسر خوب داشتیم دونستم...همیشه بخودم گفتم پریسا تو کردی، تو اومدی، تو رفتی، تو خواستی ، تو نخواستی....و بار این مسولیت همیشه برام رنج و عذاب وجدان و غم به همراه داشته...چند روز پیش برای اولین بار به این صرافت افتادم ک مگر پسر خوب عقل نداشت؟ چشم نداشت؟قدرت انتخاب و تصمیم گیری نداشت؟
چرا من تا این حد خودم رو مسول همه چیز میدونم و فکر میکنم بار مشکلات همه رو باید ب دوش بکشم؟
درسته ک من اشتباهات زیادی تو زندگیم انجام دادم اما مگر تقاصش را نکشیدم؟
این روزها حس های جدیدی در من متولد شده...
هیچ چیز در این دنیا احترام پسر خوب را برای من از بین نخواهد برد اما وقتی ب قلبم رجوع میکنم میبینم من هیچ دلتنگ پسر خوب امروز نیستم...مدام دلتنگ عشقی هستم ک در قلبم حس میکردم...دلتنگ حالی هستم ک داشتم...برای من عشق ، ان حس عظیم و غریبی ک در قلبم داشتم مدت هاست تکرار نشده....
دیگر این حال با پسر خوب هم برنخواهد گشت...در اصل رفت ک کار ما حالا ب اینجا کشیده...پسر خوب تجسم آن حال هست و واقعیت آن نیست...من از مرز این آدم ها گذشته ام...من در جست و جوی آن چیزی هستم ک روزی حسش کرده بودم...حتی اگر هرگز هم تکرار نشود اشکالی ندارد اما گمان نمیکنم ب کمتر از آن تن دهم...
پسر خوب برای من در واقعیت تمام شده و دیگر ن از گفتنش می ترسم و ن گریه می کنم...پسر خوب را در هیچکدام از صفحات بعدی زندگی ام نخواهم نوشت و از هیچکدام ازصفحات قبلی پاک نخواهم کرد...با عزت ترین فرد قلبم خواهد ماند اما در این صفحه بر انتهای ماجرایش . میگذارم
این روزها بسیار خودم را تنها حس میکنم....چرا دنیا اینجوری ست/چرا آدم هااینجوری ند؟ چرا آدم ها دارند برای من ناکافی می شوند؟یک چیزی را میخواهم ک در هیچ کس پیدایش نمیکنم....زندگی حتمن باید معنای قابل احترامی داشته باشد...این معنا کجاست؟
پ.ن: گاهی تو را کنار خود احساس می کنم...