جلو نرو که به پایان نمی رسد این راه...
- ۷ نظر
- ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
یک جایی هستم؛تقریبأ آخرهای راه
اینجا درست شبیه آن اول هاست...
خدایا
من نمیتوانم
رحم کن
در خانه ی ما هیچ چیز عوض نشده.
زندگی همان رنجی است ک همیشه ب دوش کشیده ایم.
انگار تنها من عوض شده ام ک ب خودم یاد داده ام سکوت کنم.. مثل آنها شوم..رویاهایم را سرکوب کنم و عادی باشم.
هیچ روزی نخواهد آمد ک خانواده ام بخواهند بفهمند چ شد ک من ب این مرحله رسیدم ک رفتم و بیرون از خانه ب جستجوی پناه گشتم؟!
هیچوقت روزی نخواهد رسید ک کسی بخواهد درک کند چ رنجی ب من تحمیل شد.
هیچ چیز تغییر نکرده،تنها من عوض شده ام ک سعی میکنم خودم را شبیه آنها کنم،شاید ک این مبارزه تمام شود.
پ.ن:خواستم شاد شروع کنم اما تا امروز موضوع شادی پیدا نشد.گفتم حداقل عنوان ...
من فردا شب دارم میرم کیش...
احتمالا روزای زیادی نیام..بعدش میخوام برم خونه..یا اعتیاد غلبه میکنه و میام یا ک فعلا خداحافظ
پ.ن: فردا دفاع دوستمه.تا حالا هم برا همین واسادم تهران.از هم جدا میشیم...برام سخته.دوستش دارم.دلم میخواست براش نامه گونه ای بنویسم .ولی تا همین الان مشغول علمیجات! بودم.نشد...
یادم آمد چرا حالم گرفته است
میگویند دنیا کوچک است..نمیدانستم انقدر
امشب متوجه شدم بعضی هایی ک ب وبلاگ پسر خوب رفت و آمد دارند ب اینجا هم رفت و آمد دارند_ با این حالت حال نمیکنم
چرا حواسم را جمع نکردم! چرا اینطوری شد!!
دوس ندارم.
به زور از زیر پتو بیرون میآیم و با چشمان بسته میروم سمت دستشویی. کتری را روی گاز میگذارم و میآیم گوشه ی تخت مینشینم و موهایم را شانه میزنم...سفره ی صبحانه را پهن میکنم...نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم...می لغزم زیر پتو ..میبندمشان
این تویی ک همسرت را برای بیدارکردن میبوسی.همانطور ک مرا میبوسیدی..همانطور ک ناز مرا میکشیدی. قلبم درد می گیرد
چشمانم را ببندم یا باز کنم؟؟؟ چطور به زندگی ام ادامه دهم؟
فقط میگویم:خدا!
افسردگی یعنی بشینی و برای دل فوزیه زن محمدرضا شاه گریه کنی
دیشب بعد از 3 یا 4 شب خوابیدم..خواب دیدم دارم موهایم را شانه میزنم...هر بار ک شانه میزدم تلی از مو ب اندازه ی یک گیس کنده میشد و ب دستم می آمد..گیسوها را نشان خواهرم میدادم و میگفتم: ببین! دوباره شانه میکشیدمو موهایم کنده میشد و میریخت...
چقدر تعبیر خواب ها...