تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

زردی من از تو~سرخی تو از من

پر پر | چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ


این روزها هر که پرپر را ببیند و بشناسد می گوید : شادترین دختر روی زمین را پیدا کرده ام. روزها لبانم پر از خنده است..اینقدر می خندم و شادی میکنم ک حدی ندارد.شبها اما بغض های قلنبه قورت می دهم و انقدر فکر و خیال میکنم ک آخرش حس میکنم موهای سرم الان می ریزند...  من این غم ه بی انتها را تا ب کجا ببرم؟ در تمام این لحظات پژمردگی هر ثانیه و صدم ثانیه از تصمیمم برای جدایی و تمام شدن رابطه راضی ام و اصلا پشیمان نشده ام...هر لحظه از خدا بهترین ها را برایش میخواهم..دعا میکنم فرصت مطالعاتی بگیرد و برود و دنیا را ببیند ، کار کند و زندگی کند و همه ی چیزهای عالی را برای خودش بسازد و بگذارد من تا آخر عمر تحسینش کنم و بخودم ببالم بخاطر وجود ه نازنینش...اما ازدواج ما اشتباه محض بود و من این 4 سال را باید تا نقطه ای نامعلوم ب دوش خودم بکشم

با تمام بی میلی ها مبارزه کردم و دو هفته ای رفتم آزمایشگاه و کارهای عقب افتاده ی پایان نامه ام را ب بقیه رساندم... حسابی کار میکنم و زندگی ام بی اندازه نرمال است...حالا دارم ب این نتیجه میرسم ک کسانی ک بی اندازه نرمال اند اتفاقا باید اثر حادثه ای را در قلبشان جست و جو کرد_ جز یک چیز خیلی سنگین، چ می تواند شادی و هیجان جوانی را اینطور بخشکاند؟

دو سه روز هست ک آمده ام خانه_برای اولین بار دست ه خالی و برای بچه ها هیچ چیز نخریده ام..هم وقتش را نداشتم هم روحیه اش را..بجاش تمام پولم را دادم و برای بابا یک پیرهن چندصد هزار تومنی خریدم و تقدیمش کردم.. برای اولین بار به لطف داماد جدید در واقع؛ رفتیم چهارشنبه سوری...چرا ک مامان خانم میخواست عکس بگیرد و ب آقای داماد نشان دهد_خوش گذشت...چند بار از روی آتش پریدم و امیدوارانه گفتم: زردی من از تو...سرخی تو از من...ب امید اینکه همان "اجی مجی لا ترجی " شود و رویم را سرخ کند....

توی فکر شهرزادم هستم..اولین دوشنبه ای ست ک از حالش بی خبرم و دلم هوایش را دارد ... سر ب راه شده ام و جواب مامان را نمی دهم..جواب هیچکس را نمیدهم و صبوری میکنم... اما قلبم هر لحظه درد میگیرد و تاب می آورمش...میخواهم مثبت ب مسائل نگاه کنم...میخواهم چیزی ک فرسوده میشود من باشم و بگذارم همه اعضای خانواده راضی و خشنود باشند...میخواهم ببینم میتوانم این ریاضت را عملی کنم؟

  • پر پر

نظرات  (۱۰)

  • آقای سر به هوا ...
  • حس خوبی داشت نوشته ات !
    مخصوصا پیراهن 100 تومنی و دست های خالی برای بچه ها ...
    پاسخ:
    ممنون
    وبلاگ زیبایی دارید .
    شما دنبال شدید .
    خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنید و دنبالم کنین.
    پاسخ:
    ممنون
    ماهم خوبیم.
    بی وفاشدین وسر نمی زنید؛-)
    پاسخ:
    خدا رو شکر
    من اصولا آدم بی وفایی ام
    :)
    به خاطر اینکه اینقد قوی هستی! اینکه ادم در طول روز بخنده و اخر شب خودش باشه و خودش کار هرکسی نیست!
    پاسخ:
    سخته..انقد ک هرلحظه خیال میکنی دیگه نمیتونی
    ان شاا...که درهمه مراحل زندگیتون موفق باشید
    پاسخ:
    مرسی.شما چطورید؟خوبید؟
    چقدر حق الناس میشه تو این شب
    پاسخ:
    بعله.مرگ و درد و ناراحتی،معلوم نیس واسه چی
    حس بدی داره ... حس می‌کنم یکی دستش روی گلوم هست و هر شب که میشه داره دستش تنگ‌تر میشه و من خفه‌تر ... ولی امیدوارم که یه روز تموم بشه ...
    پاسخ:
    بد مال  ه ی لحظه شه
  • دینای دیگر ※※
  • عنوان رو روی اتیش زیاد تکرار کردم:-)
    پاسخ:
    من بار ه اولم بو
    :)
    آفرین پر پر!:-) 
    پاسخ:
    بخاطره کدومش؟
  • آبجی خانوم
  • نمیدونم چی بگم :(
    پاسخ:
    چرا؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">