تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

۳۱ مطلب با موضوع «روزنامه» ثبت شده است

نعمت هایتان را بشمارید

پر پر | شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

بالاخره این قدرت رو در خودم پیدا کردم که بنویسم

نامزدی من با شکست مواجه شد

و بهم خورد

روز 11 فروردین

بعد از اونهمه حرف و رفت و آمد

مهر برون و بله برون

خبر شدن فامیل و دریافت تبریکات کوچک و بزرگ


  • پر پر

ورق های جدید زندگی

پر پر | جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ

نمی دانم بگویم الان من نامزد کرده ام یا نه...در حقیقت خنده دارترین مطلب این است که خودم نمیدانم زندگی عشقی ام در چه وضعیتی هست....همیشه راجع به هرچیز اگر نامطمین بودم از یک مطلب اطمینان داشتم و آن هم این که رابطه ام با پسرها خوب است....من هرگز آدم بی اخلاق یا ولنگاری نبوده ام ولی در طول این 7 سال که از خانه دور بوده ام یا حتی همونموقع که دبیرستانی بودم همیشه پیشنهاداتی از طرف پسرها دریافت می کردم...همیشه چیزهایی میگفتند که این اعتماد بنفس را در من افزایش می داد که تعامل با یک پسر برایم از ساده ترین چیزهاست...حتی پسر خوب( هنوز توی فکرم هست) این اعتماد بنفس من رو به سقف چسبونده بود که آرزوی هر پسری هستم...که زیبا هستم...که خوش زبون هستم...که فلان...حتی زمانی که با اون بودم هم به طرق مختلف پیشنهاد یا خواستگاری اتفاق می افتاد و همیشه همین مطالب را تایید می کرد

این حرف ها هیچکدوم خودشیفته بازی نبود مساله اساسی این است که من توی این دو ماه تلاش هنوز نتونستم کوچکترین تعامل مثبتی با آقای خواستگار برقرار کنم....به خدا نه توی گذشته سیر میکنم نه اینکه برایم کم اهمیت باشد ...خیلی تلاش میکنم....همه ی چیزهایی که خیال می کردم بلدم...اما اصلا چیزی به اسم تعامل اتفاق نیافتاده است تا حالا. 

ارتباط با او به  پیچیده ترین مسائل تبدیل شده است. اصلا برایم جای تعجب دارد که چیزی هم هست که خوشحالش کند یا بخواهد یا رویایش را داشته باشد؟!

اینها را که میگم نه اینکه آدم بی خاصیتی باشد ...یک آدم کاملا موفق است...از هر جنبه که میخواهی بررسی کن...اما من نمیدانم چکار کنم!!!! بعضی وقت ها میخواهم موهایم را بکنم...میخواهم سرش داد بزنم و بگم لعنتی تو اصلا برای خاطر چی میخوای ازدواج کنی

حالا هم سه روز هست گوشیش خاموش است...بدون اینکه اصلا لازم بداند چیزی به من بگه.دیشب روشن کرده بود. صبح مامانم ساعت 7 اومد توی رختخواب بیدارم کرد و گفت پریسا پاشو نامزدت آنلاین هست...من هم صبر کردم...انقدر صبر کردم تا حرفی بزند...3 روز پیش بهش تلگرام داده بودم و حالا تیک خورده بود...حداقل باید چیزی می گفت؟ چقدر میتوانستم سبک باشم که بردارم و باز بهش پیام بدم؟ من پیام داده بودم ...باید جوابی می داد...اما جوابی نداد...ظهر مامان گفت میخوام بهش زنگ بزنم و زد و خاموش بود...

تصمیم گرفته ام همش فکرهای مثبت کنم..فکرهای مثبت زیادی به ذهنم می رسد....سفر نوروزی است...گوشیش خراب است و خاموش می شود( این را می دانم ک هست) همه می گویند خیلی مدهبی است و به خودش اجازه نمی دهد زیاد کاری به کارت داشته باشد، مامانش می گوید به اندازه دریا دلش صبر دارد و خونسرد است...همه ی این فکرها را با خودم مرور میکنم ....بیخودی باورشان هم می کنم...اما می ترسم...خیلی خیلی می ترسم....زندگی من قرار است این جهنم یخی باشد؟

چیزها قرار است تغییر کننند؟

من نمی خواهم او را تغییر بدهم...اما میخواهم توی زندگیش تاثیر بگذارم...اینقدر که هیچ چیزی بینمان معنی ندارد اعتماد بنفس من را از بین خواهد برد..از تمام این فکرها خیلی مریضم. نمیخواهم بدترین فکر را بکنم که حتما توی دلش چیزهای بدی هست...میخواهم تلاش کنم و یاد بگیرم و زندگیم را بهتر بسازم...اما راهش را بلد نیستم

  • پر پر

خودکشی

پر پر | شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۵ ق.ظ
مردمی که به انتها رسیدن غم انگیز یک انسان را نمی فهمند _ خیلی راحت راجع به خودکشی نظر می دهند... خودکشی یک غم بی منتها است...یک زخم بی مرحم.. زخمی که حتی یک انسان هم سعی نکرده التیامی به آن ببخشد...زخمی که به جرئت میگم خود این آدمها حتی ذره ای مقاومت نمی کردند در برابرش اگر برایشان پیش می اومد...
ادمهایی که بن بست رو تجربه نکردند خیلی راحت راجع به خودکشی نظر می دهند
کسی که خودکشی میکنه خیلی قوی و شجاعه.
 
  • پر پر

حسنی به مکتب نمی رفت

پر پر | سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

-الان مصداق  دقیق حسنی ب مکتب نمی رفت منم. از صبح تنهای تنها نشستم تو آزمایشگاه و هر آن منتظرم ک آقای حراست بیاد و با دعوا بندازتم بیرون

- الان یک سال و نیمه؟ هربار که *780 رومیگیرم ک گوشیمو شارژ کنم ، شمارش میاد بالا

- اومدم برم دستشویی گربه آزمایشگا پامو گرفت انقد جیغ زد ک گفتم الان حراست میاد. داشتم فکر میکردم گربه های شهری هم با گربه های روستایی فرق دارن..بیچاره ها یکبار من ندیدم جلوی ما بیان؛ براش شیر بردم.

- حالم خیلی خوبه.خیلی زیاد ... یک روز رسیدکه فهمیدم تا گذشته رو تموم نکنم آینده سراغم نمیاد و تمومش کردم

- گفتم ک آیین نامه قبول شدم؟بدون غلط

  • پر پر

و آفتاب نمی میرد

پر پر | پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ

هرکاری ک دارم میکنم ناگهان میبینم به این فکر ختم شده ک واقعا چقدر خدا بزرگ است...شاید این منم ک دوست دارم همه چیز رو به خدا ربط بدم..اما واقعا حس میکنم هر لحظه ای که در زندگیم پیش میرم...ن اینکه اتفاقای خوب بیفته، اتفاقای خوب و بد فقط داره اینو بهم یاد میده... حس میکنم خیلی دوستش دارم، واقعا دوستش دارم..بعضی وقت ها از شدت حکمت و غیرتش تعجب زده می شم و لذت میبرم

این روزها قلب و دلم دقیقا اینشکلی هست،هیچکس تو قلبم نیست وازین حس حسابی لذت میبرم:

 

در کمال تعجب آزمون زبان رو ک به افتضاح ترین شکل ممکن داده بودم پاس شدم ، همش توی فکرم یک روز رو جور کنم برم دانشگاه تهران و جزوه های دکترا رو بگیرم...بیخودی دکترای علوم ثبت نام کردم اما بنظرم احتمال اینکه حاضر باشم تو علوم درس بخونم 0.0003 % هست، واقعا عمرو  انرژی و همه چیز آدم هدر میره. یک هفته ای هست فاز ملکولی کارهای پایان نامم شروع شده و انگیزه م خیلی بالا رفته، صبح زود میرم آزمایشگاه و شب دیروقت میام، اینجور کارها رو دوست دارم و لذت میبرم

پریروز جلسه آخر آموزش رانندگی رو رفتم و تموم کردم همونجا ساعت 2 ظهر بهم گفتن فردا 7 صبح بیا آیین نامه، من هم تا شب آز بودم و بعدم شب یلدا بود

دیروز صبح رفتم و افتادم...یعنی بیشترین تعداد غلط رو من زدم ...انقد آزمون گیرنده مسخره م کرد ک نگو، من اما زیاد ب روی خودم نیاوردم...فکر کنم قبل من هیچ کس رکورد پسرها رو تو رد شدن آیین نامه اینطوری نزده بود، تمام پسرها و من رد شدیم همه خانم ها پاس شدن

به استادم قول دادم یک REVIEW  تا دهم اماده کنم و براش بفرستم اما به شدت داره نمیشه.


  • پر پر

شب خوش

پر پر | شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

ااین چند جمله رو ک میبینید گذاشتم ب قضاوت عمومی برای اینکه خیلی برام حرص داشتن...برا دو هفته پیشه از چندو وچون چقدر سخت بودنش ک نیاز نیست بگم...بعد از هرچی سختی زنگ زدم ب پسر خوب ....نهایتا بنا شد بیاد تهران ، کی و چطور رو هم خبر بده...این هم از خبرش...البته من دیگه از آقایون محترم قطع امید کردم...گمان نمیکنم متوجه باشن چ معنی داره این حرکت و این خبره مثلا خیلی باادبانه.

البته الان ک دیگه خنک شدم گذاشتمش.الان دیگه ناراحتش نیستم...از 53 تا مهارت زبانم  25 تاشو خوندم...البته چیزایی ک قویتر بودمه.بقیه بیشتر طول میکشه.جمعه بعدی آزمونه.

تصمیم اکید موکد گرفتم لاغر بشم...یک ماه پیش ک رفته بودم خونه خواستم لباس عروسی خواهرمو بپوشم...خواهرم الان 13-14 ماهه ک عروسی کرده...حتی یکی از پاهامم تو دامنه نرفت...میدونم گفتنش خیلی زشته اما الان بیشتر حوصله دارم ک بخودم اهمیت بدم...الان دو روزه تو رژیمم، شبای فرد میرم پیلاتس شبای زوج میرم شنا...68 کیلوام...منتظر خبرای پیشرفتم باشید. 

پ.ن: اگر حرف بدی میتونید ب پسر خوب بزنید حتما بنویسید برام..مث همدردی میمونه...

2: راستی رفته و برگشته.

  • پر پر

هعی

پر پر | يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ب.ظ
راستی نگفتم...همون هفته رفتم دنبال آزمون زبانم ...رفتیم سنجش پزشکی...انقد شیک و تمیز تحویلمون گرفتن و فورا کارمون رو انجام دادن ک نگو..من بعنوان کسی ک یکسال در وزارت علوم کار کردم از همین تریبون اعلام میکنم هرکی بتونه بره بهداشت اما بمونه هرچی بی احترامی میبینه حقشه...تقصیر ما هم نبود ک با ملت اونجور برخورد میکردیم...سیستم اقتضا میکرد...البته بی ادبی هرگز نکردم اما زیاد دیدم چطور ناعادلانه جواب مردمو میدن. بهرحال اینجوریا...خیلی شخصیت داشتن...ن برا کاره منو راه انداختنا...کلا.
الانم چند تا کتاب گنده میزنم زیر بغلم میرم آزمایشگاه صبحا...تا شب میشینم اما نمیخونم...ن کار میکنم ن زبان میخونم....بچه ها بهم میگن لبات عین گچ سفید شده...مدام سرم درد میکنه....هر روز میگم فردا جبران میکنم...دوس ندارم امتحانه رو رد بشم...فعلنم ک تا ثبت نام دکترا آزمونه دیگه ای نیس..
ی چیزه دیگه هم هست ؛ یک هفتس ارتباطمو با خونه قط کردم...همشم ازین چیزایی ک میگن احترام پدر و مادرو اینا خیلی میترسم...البته بی احترامی نکردم ...گوشی رو هم برمیدارم اما انقد حرفی نمیزنم تا مامان مجبور بشه خدافظی کنه...اما کی این همه فشار تموم میشه؟ 

  • پر پر

سلام

پر پر | پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ق.ظ

سلام

تقریبا هر روز می آم و ستاره های روشن شده رو نگاه می کنم..نظرهای خصوصی و عمومی رو نگاه می کنم.ارسال مطلب جدید رو باز میکنم

باز می بندمش و میرم

چی بگم؟

آرومم

دیگه سر کار نمیرم

هر روز بیدار میشم و میرم آزمایشگا

برمیگردم به پایان نامم فکر میکنم...

دو تا طرح تو ذهنمه

شبا چت میکنم با این و اون ...آخر شب یوتیوب

باز میخوابم و فردا

به هیچی فکر نمیکنم

آرومم

آروم ه آروم


  • پر پر

به مناسبت شب آرزوها

پر پر | جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ

یکی از مسائلی ک توی خونه ما واقعا درگیری ایجاد میکنه مسئله "نماز" خوندنه.

از بچگی همیشه این حس رو داشتم ک نمازی ک بابا ب زور و ضرب و هزار بدبختی ما رو مجبور ب خوندنش میکنه واقعا چ فایده ای داره...همیشه وقتی مامان راجب عذاب و جهنم و اینکه اگر نماز نمیخونی هیچی نیستی صبح تا شب حرف میزد یکجور ناراحتی و نفرتی حس میکردم

کم کم این مسئله شکل جدید و بغرنجی ب خودش گرفت...بطوری ک هر غلط اضافه ای ک میکردیم و هرطوری ک میشد بابا پشت بندش می گفت: نمازتو خوندی؟ 

و ب این شکل زبون ما رو کوتاه میکرد...یادمه قدیما برای فرار از بداخمی و بداخلاقی ک کل روز قرار بود نصیبم بشه سحرها با چشم بسته بیدار میشدم و میرفتم توی دستشویی... بعد برمیگشتمو چادر رو می انداختم رو سرمو چند دقیقه پای سجاده مینشستم...بعد سریع می غلطیدم توی تشکم...بعدترها بابا سیستمشو آپدیت کرد و میومد پشت در دستشویی می ایستاد تا ببینه دست و صورت ما خشک هست یا تر...ما هم سیستممونو ارتقاء دادیمو ب محل های مسح آب می پاشیدیم تا تر باشن...هنوز هم ک از خودم سوال میکنم تو ک خودتو تر میکردی چرا وضو نمیگرفتی...تو ک چادر میپوشی و سر سجاده مینشینی چرا نماز نمیخونی _ نمیدونم....

از این حالات بی اعصابی راه فراری نبود جز اینکه بعدترها وقتی بابا میپرسید نماز خوندین: ما ب دروغ می گفتیم بعله.

در حقیقت من برای آدمایی ک نماز میخونن ارزش زیادی قائلم و بنظرم ارزشمند و قابل اعتمادن اما خودم هم هرگز نفهمیدم چرا نمیتونم مث بچه ی آدم نماز بخونم... 

خلاصه اینکه ایندفعه ک از خونه میومدم بابا گفت: 

- میخوای ازت راضی باشم؟

* آره.

- فقط در صورتی ک نماز بخونی ازت راضی میشم...

 

پ.ن: دیشب رفتم مسجد و اعمال شب آرزوها رو انجام دادم و آرزو کردم بتونم بابامو از خودم راضی نگه دارم...هرچند هنوز نمیدونم چطوری.

  • پر پر

زردی من از تو~سرخی تو از من

پر پر | چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ


این روزها هر که پرپر را ببیند و بشناسد می گوید : شادترین دختر روی زمین را پیدا کرده ام. روزها لبانم پر از خنده است..اینقدر می خندم و شادی میکنم ک حدی ندارد.شبها اما بغض های قلنبه قورت می دهم و انقدر فکر و خیال میکنم ک آخرش حس میکنم موهای سرم الان می ریزند...  من این غم ه بی انتها را تا ب کجا ببرم؟ در تمام این لحظات پژمردگی هر ثانیه و صدم ثانیه از تصمیمم برای جدایی و تمام شدن رابطه راضی ام و اصلا پشیمان نشده ام...هر لحظه از خدا بهترین ها را برایش میخواهم..دعا میکنم فرصت مطالعاتی بگیرد و برود و دنیا را ببیند ، کار کند و زندگی کند و همه ی چیزهای عالی را برای خودش بسازد و بگذارد من تا آخر عمر تحسینش کنم و بخودم ببالم بخاطر وجود ه نازنینش...اما ازدواج ما اشتباه محض بود و من این 4 سال را باید تا نقطه ای نامعلوم ب دوش خودم بکشم

با تمام بی میلی ها مبارزه کردم و دو هفته ای رفتم آزمایشگاه و کارهای عقب افتاده ی پایان نامه ام را ب بقیه رساندم... حسابی کار میکنم و زندگی ام بی اندازه نرمال است...حالا دارم ب این نتیجه میرسم ک کسانی ک بی اندازه نرمال اند اتفاقا باید اثر حادثه ای را در قلبشان جست و جو کرد_ جز یک چیز خیلی سنگین، چ می تواند شادی و هیجان جوانی را اینطور بخشکاند؟

دو سه روز هست ک آمده ام خانه_برای اولین بار دست ه خالی و برای بچه ها هیچ چیز نخریده ام..هم وقتش را نداشتم هم روحیه اش را..بجاش تمام پولم را دادم و برای بابا یک پیرهن چندصد هزار تومنی خریدم و تقدیمش کردم.. برای اولین بار به لطف داماد جدید در واقع؛ رفتیم چهارشنبه سوری...چرا ک مامان خانم میخواست عکس بگیرد و ب آقای داماد نشان دهد_خوش گذشت...چند بار از روی آتش پریدم و امیدوارانه گفتم: زردی من از تو...سرخی تو از من...ب امید اینکه همان "اجی مجی لا ترجی " شود و رویم را سرخ کند....

توی فکر شهرزادم هستم..اولین دوشنبه ای ست ک از حالش بی خبرم و دلم هوایش را دارد ... سر ب راه شده ام و جواب مامان را نمی دهم..جواب هیچکس را نمیدهم و صبوری میکنم... اما قلبم هر لحظه درد میگیرد و تاب می آورمش...میخواهم مثبت ب مسائل نگاه کنم...میخواهم چیزی ک فرسوده میشود من باشم و بگذارم همه اعضای خانواده راضی و خشنود باشند...میخواهم ببینم میتوانم این ریاضت را عملی کنم؟

  • پر پر