تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

این روزهایم خیلی تکراری و شبیه هم اند اما به امید روزهای بهتر مینویسم

تلخ و شیرین

محتاجم

به خیزشی نه از این خاک

به نغمه ای نه از این دست

به قصه ای نه چنین تلخ

به باوری نه چنین پست!

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
  • ۱ تیر ۹۶، ۲۲:۰۴ - کم نویس
    :))
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۱:۳۹ - قالب بلاگ رضا
    عجب

از رویان برگشتیم

پر پر | چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ
لازم نیست بنویسم خسته و داغانم! این دیگه چیزه واضحی ست که همه میدانند و بمن و این حرف هایم عادت کرده اند. امروز رفتیم به چند مرکز که شاخصشان "رویان " بود. خیلی خوش گذشت .. روز ه فوق العاده ای بود...چیزهای باحالی دیدم...و شنگول و منگول را هم دیدیم .. جهت اطلاع اینها بزهایی هستند ک ایران به روش ترنسژن تولید کرده و یک حبه ی انگوری هم داشتند ک کلا از گوش ه یکی دیگر بوجود آمده بود و کلا شبیه سازی شده بود..
دوستان ه خوب متعددی برایم پیام های خصوصی میفرستندواز لطف و توجهشان ممنونم و تا جایی ک فهمیدم امکان تایید و عمومی کردن نظراتشان را ندارم.البته خوشحالتر خواهم بود اگر صحبت های دوستانه یمان عمومی باشد
یک دوست ه خوبی هم بنام جناب mr برایم پیامی خصوصی داده اند ک چون هیچ آدرسی ندارند من نمیدونم چطور باید جواب پیامشان را بدهم..دوست ه عزیز،بنظرم شما کمی در رابطه با چگونگی رابطه ی من و پسره خوب دچار سوء تفاهم شدید. البته من هیچوقت درست توضیح ندادم ک رابطه ام به چ شکلی بوده اما نمی دانم فکر میکنید من باید چکار کنم؟بنظرم فعلا هر خطایی ک وجود دارد از جانب ه" پسر ه خوب" هست .اون هست ک اگر عاشقه منه باید حرکتی بکنه و من حق دارم ک مواظب ه خودم باشم..مواظب ه خود بودن میتونه شامل مواظبت از قلبم و  احساساتم هم باشه. در هرصورت خوشحال میشم راجبش بهم پیام بدید.
 
قدیم تر ها یکی از عادتهایی ک داشتم این بود که در  هر شرایط مشکل یا نفس گیری که وارد میشدم به پسره خوب میگفتم:"ی چیزه جدید بگو...ی چیزه خوب بگو"..و یکی از وظایفش در رابطه با من این بود ک همیشه دنبال یک چیزه جدید یا خوب بگردد ک در وقت ه نیاز تحویل من بدهد..این روزها اما دچار فقدان ه چیزهای خوب شده ام و از هرکس ک میپرسم ی چیزه خوب بگو قیافه اش شبیه علامت تعجب میشود و با این مفهوم بیگانه است..این یکی از آن غم های اساسی است..
  • پر پر

به رویان می رویم

پر پر | چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ

فردا با دانشگاه میریم رویان.کارهام داره کم کم نظم گذشته رو پیدا میکنه و برای وبلاگم هم تو برنامم وقت گذاشتم ازین ب بعد

  • پر پر

مثله خودم

پر پر | سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

بعد از گذشته تمامه این روزها برایم پیام میفرستد.گوشی ام توی دستم است ک پیامش بالای صفحه ظاهرمیشود...بادیدن اسمش اشک هایم جاری میشود...من تنها یک وجوده مجازی ام.کسی نباید بامن تماس بگیرد.میگریم و دل دل میکنم...از او متنفرم،عاشق ه این آزادی هستم ک الان دارم.مصمم میشوم.وقتی یکی کم می آورد_نوبت دومی ست ک قوی باشد،گوشی را روی8میگذارم و سرم را توی بالشت میفشرم.

  • پر پر

مشتاقی و مهجوری...

پر پر | دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

متاسفانه باید عرض کنم ک حالم بسیار گرفته است..از اون روزی ک پست نگذاشتم تا حالا مدتی رو دنبال استاد پایان نامه گشتم و انقد گیج شدم ک رهاش کردم..انقد این موضوع برام استرس زا هست ک میترسم حتی بهش فکر کنم..هیچکدوم از موضوعات رو دوست نداشتم و به ناچار 3 تا استادو برگزیدم..قرار بود تا امروز استادو اعلام کنیم اما من اصلن دانشگاه نرفتم..با یکی از استادا حرف زدم و با دوتاشون نه.اونی ک برام مهمه خارجه.

امروز تهران اجلاس سران بود و دانشگاه ما هم تعطیل..ازین فرصت استفاده کردم و رفتم کلینیک آلرژی تا به وضعیته داغونم سر و سامانی بدم..خانمه دکتر 250 تومن گرفت و حدود 40 ماده ی پرخطر رو آزمایش کرد که به هیچکدوم حساسیت شدید نداشتم...حدس میزنن ک درگیر ه یک بیماری "اتوایمیون" شدم و به عبارتی سیستم ایمنیم داره خودش ترتیبمو میده..دیگه ی عالمه آزمایش و شروع مصرف کورتون..اما من خوشحال شدم از اینکه حساسیت ندارم..دیگه تحملشو نداشتم

از توی مطب ک اومدم بیرون عینک آفتابیمو گذاشتم رو چشمم و زدم زیره گریه..نمیدونم به هم ریختگی هورومون‌ها علت بود یا چیزه دیگه ای اما تمام امروز غمزده بودم...تا خوابگاه دو ساعت گریه کردم و اجازه دادم صورتم خیس بشه...اینجور وقتا ک حالم گرفته س دوس دارم به خودم یا دیگران محبت کنم...میدونستم بچه ها عاشق خوردن بستنی تو سرما هستن..براشون بستنی خریدم و رفتم اتاق..خوشحال شدن و بوسم کردن؛ حالم هیچ بهتر نشد..به مناسبت ناراحتی بی اندازم برای اولین بار براشون غذا پختم..باورشون نمیشد بتونم چیزی خوردنی بپزم چ برسه ب اینکه اینقدر خوشمزه باشه...در حال پختن ه غذا فکرش دوباره اومد سراغم..چ وعده ها..چ غذاهایی برات می پزم..چقدر رویای غذا پختن برای تورو داشتم..بعدش بیارم و بذارم دهنت ..توی بغلت می نشستمو با هم غذا میخوردیم...یاده اونموقع ها افتادم ک با هم میرفتیم رستوران و تو غذا میذاشتی دهنم

یک چیزه سفتی سره راهه گلوم گیر کرده.

دلم لک زده برای یک ذره مهربانی دیدن

  • پر پر

روزه دیگری هم گذشت

پر پر | سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ب.ظ
دیروز دیدم ک از وبلاگم 115 بازدید شده ک این ممکنه برای خوانندگان جالب نباشه اما بنظر ه من فوق العادس و ناخوداگاه باعث شد تمام روز رو شارژ باشم و تعجب هم اتاقیان جان رو برانگیزم...راستش امروز ی همایش ملی توی دانشگاهمون بود و ما هم کادر اجراییش بودیم...صبح ساعت 6 و نیم رفتمو ساعت 7 شب برگشتم...روز فوق العاده ای بود و بسیار خوش گذشت..یک عالمه چیز اتفاق افتاد ک دوس دارم تعریف کنم اما میترسم با کوچکترین اشاره ای به همایش هویتم!! لو بره. 
البته آخر جلسه ک با آقایون ه بزرگان عکس انداختیم و تو عکسا دیدم ک چه سایزی هستم حالم گرفته شد و طبق جریان ثابت خانما تصمیم به رژیم گرفتم..
استاد اس داده ک فردا بیاید دانشکده تا تکلیف پایان نامه ها رو روشن کنن.. کمی استرس دارم اما خودمو راضی کردم ک هر چی شد خوشحال باشم و کلا دنیا رو به نقطه چینم هم نگیرم
امروز استاد ه مقاله رو تو همایش دیدم و اصلا تحویلم نگرفت و محلم نذاشت.. منکه خیلی نگران شدم ک آیا خطایی ازم سر زده ؟اما بچه ها میگن حتما تازه پدرشوهرش مرده دوس داشته تریپ ه غم داشته باشه و با کسی خوش و بش نکنه.البته روزه 8م پدر شوهرش بهش پیامک تسلیت دادمو جوابمم داد. خیلی دوسش دارم..ی خانم به تمام معنیه..اما تو سرنوشتم همیشه این بوده ک کسایی ک دوسشون دارم باهام دچار سوء تفاهم میشن
...
پسره خوب..برای این  پسره خوب خیلی زحمت کشیدم و تمام سعیمو کردم ک براش وقت بگذارمو هدایتش کنم اما نمیشه..در تصورات خودش زندگی میکنه و خیال میکنه راه برگشتی هست...حقیقت رو فراموش میکنه و بیخود خودشو گول میزنه..بهش گفتم ک نمیخوام در هیچ صورتی باهاش ازدواج کنم پس چرا گذشته رو زندگی میکنه و فال حافظ میگیره؟ فال حافظ برا وقتی هس ک آدم نمیدونه چی بشه اما من ب اون گفتم ک چی میشه...
بهش چیزای جدیدی برای زندگی دادم..بهش ی وبلاگ دادم تا دوستای جدیدی پیدا کنه و وقتشو پر کنهخ اما فکر میکنه وبلاگش قاصده نامه بر ه منه..نمیدونه من چ احساسی بهش دارمو نمیدونم باهاش چه کنم
  • پر پر

پسر ه خوب

پر پر | يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۸
  • پر پر

پست جدید

پر پر | يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
امروز دو امتحان و یک سمینار داشتم..چهارشنبه بعد از کار خانم دکتر صدام کرد و گفت که فردا برای برپایی نمایشگاه کتاب دانشگاهی ک تو فاطمی برگزار میشه باید منم برم...منم از اونجایی که حتی یک کلمه از درسامو نخونده بودمو خیلی قدرت نه! گفتن دارمو خیلی عاقلم؛ فوری گفتم :چشم.
القصه 5 شنبه صبح با یکی از کارمندا و عموفنی های دانشگاه رفتیم فاطمی...بگذریم از اینکه آنچنان کردند که قرار بود یک برگردیم یک رسیدیم و خانم همکار ک با ماشینش رفتم مادر بسیار پیر خودشو نشونده بود تو ماشین..مامانشون حواسش دست خودش نبود ، بحدی که تو دانشگاه یدفه روسریشو درآورده بود و پرت کرده بود اونور و ما ک رفتیم دیدیم روسری سرش نیس..ی واکر ب چ گندگی هم تو ماشین بود که مشخص میکرد راهم نمیتونه بره.خلاصه وقتی رسیدیم عمو فنی شرو کرد به بستن طبقه ها ، خانم همکار به منم گفت من خونم فاطمی هس..مامانم گناه داره انقد تو ماشین بمونه ..خدایی هم گناه داشت برم مامانم رو بذارم و الان بیام؟ ناهارم بگیرم..منم گفتم برو..اون رفت..عموفنی ها هم طبقه ها رو بستن و رفتن.بعدش من خواستم شروع کنمو کتابارو بچینم ک متوجه شدم یادم رفته حواسم باشه منو نپیچونن..کتابا تو چیزی حدود 30 تا کیسه زباله محتوی 50 کتاب دم در نمایشگاه رها شده بود و ماهم غرفه ی 70و خورده ای...دیگه من بیچاره شروع کردم تنها جلوی اینهمه آقا(هرکی اومده بود برا راه اندازی غرفه مرد بود) کشون کشون کیسه ها رو کف نمایشگاه کشیدن و کارهای و غیره...ساعت شد 4 و نیم و خانم همکار نیامدن..حس خستگی مفرط داشتمو بهش زنگیدم..تا زنگزدم اومد داخل (تو دلم بهش تهمت زدم ک تو حیاط نشسته بوده منتظر بوده من کارها رو بکنم) ناهار خوشمزه ای خوردیمو کارها رو ادامه دادیم.در نهایت خواست که دور تا دور غرفه آرم دانشگاه رو آویزون کنه...من اونروز ی کفش پاشنه 7 سانتی پوشیده بودم.. من را با اندکی هندوانه خر کرد و منم ک خیلی قدرت نه گفتن دارم، جلوی آقایان مذکور هی از دیوارای غرفه آویزون شدمو هی پریدم پایین!!!!
اصلا باورم نمیشه ک انقدر اخلاق گندی دارم در نه! گفتن..به آشنا میتونم بگما به غریبه نمیتونم ..اینم یکی از عجایب روزگاره...تا برگشتم 10 شب بود منم پادرد داشتم..خوابیدم و 2 از شدت زانو درد بیدار شدم..زانوهام رو نه خم میتونستم بکنم نه راست..نمیتونستم رو پاهام وایسم و معنای واقعی کلمه فلج شده بودم..روم به دیوار تا شنبه اصلا نمیتونستم برم دستشویی..ساختمان ما هم ک دستشویی فرنگی نداره.

جمعه تمام تنم باد کرد و آلرژی منفجرم کرد..تمام گوشت تنم له کرده بود که دیگه فقط آرزوی مرگ میکردم..شنبه ک زانوهام خوب شده بود به روال هر هفته کلاسها رو پیچوندمو رفتم بیمارستان...بعد از تزریق تعدادی بتامتازون به سایز طبیعی برگشتم و بادم خوابید :-) و کهیرام از بین رفت..

آخر داستان مشخصه؟امروز استاد اول امتحانو تصحیح کرد و پس داد..همه گرفتن 20 جز من تنها ک گرفتم14..از 6 سوال امتحان دوم فقط 1 رو بلد بودم اما سمینارمو عالی دادم ..نمیدونم چرا خدا کمک کرد...البته قبل سمینار رفتم اتاق استاد و یک چیزی رو ازش سوال کردم ک گفت ازت نمره کم میکنمو چرا میپرسی و چرا انقد دیر میپرسی و جوابمو نداد و کلی حالمو گرفت اما خدایی از همه بی ایرادتر بود کارم و دیگه بسته به مرام خودش...این هم پستی در باب اینکه من خوبم!
راستی خانم دکتر امروز زنگ زد و گفت خانم همکار 1 تا3 کاری داره بیا برات آژانس بگیریمو برو دو ساعت نمایشگاه باش..منم از اونجایی ک بخوبی به بلوغ اجتماعی رسیدم و فرد با اخلاقی هستم! گفتم نوبت دکتر دارم(دروغ گفتم) و خیلی علاقه دارم بیام اما نمیتونم..کار ه خوبی کردم؟؟
  • پر پر

بیماری

پر پر | جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

بسیار مریضم و فعلا حال ندارم.

  • پر پر

بغل

پر پر | سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ب.ظ

دلم بغل میخواهد..چیزها مثل آنوقت ها باشد..سرم رابگذارم روی قلب داغت ک همیشه تند میزند..تو ک میدانی تا ب تو پشت نکنم خوابم نمیبرد،هی اصرارکنی ک پشت کنم،اصرارکنی چشمانم را ببندم و بعد مرا تنگ در آغوش بکشی..دلم میخواست مثل آنوقت ها توی آغوش ه تو آرام بگیرم...

  • پر پر

یک روزانه ی ساده

پر پر | دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ

یک دختری سال قبل توی اتاقمان بود ک نمیگویم کجایی بود..اخلاق گندی داشت و خصوصیات مختص به خودش ..احساس میکردم اگر فقط این دختر هم اتاقی ما نباشد شادیم در تهران تکمیل خواهد شد...آنطور ک ما می دیدیم خیلی درسخوان بود و شاگرد دوم کلاس(یکبار سر امتحان های پایان ترم دیدم هم وزن خودش تقلب میبرد سر جلسه) ..امسال من تخت او را انتخاب کردم ..از اون روزی ک من روی این تخت ساکن شدم هر روز و هروز احساس شباهت زیادی ب هم اتاقی قدیم میکنم ..طوری ک بچه ها هم به من می گویند/  مثل او درسخوان شده ام( البته این درسخوان شدن منافاتی با حرفهای گذشته ام ندارد چرا که قبلا حتی اینقدر هم درس نمیخواندم) و تمام اخلاقیات گند و نقطه نظرهای او در من متولد شده است....

آخرین باری ک آمده بود تهران برایم یک جعبه شکلات ملوس آورد...همان روز به هم زدیم..بعد از رفتنش تند و تند شکلات ها را میخوردم تا تمام شوند و دیگر نبینمشان و اینجوری حجم بالایی از شکلات ها را خوردم_ بعد یکدفعه پشیمان شدم و حالا حسابی مراقبشان هستم..یک کمی مانده و هر روز نگاهشان میکنم و مسائلی را با دیدنشان ب یاد می آورم..هرچه بچه ها میگویند یک شکلات بده با پررویی تمام امتناع می کنم.

خانم دکتر مقاله نویس جواب پیامک هایم را نمیداد تا اینکه مطلع شدم دانشگاه هم نمی آید و پدر شوهر نازنینش فوت کرده است..فکر نکنم کار مقاله این هفته هم کلید بخورد ..بچه ها توصیه می کنند یک اس ام اس تسلیت برایش بفرستم اما از بس نمیدانم چه بنویسم ک مناسب باشد مدام پشت گوش انداخته ام..

انگار که همه ی خودپردازهای تهران خراب شده باشد این هفته هر روز رفته ام و 4 -5 خودپرداز دانشگاه هیچکدام کار نمیکنند و من مثل یک مادر بی مسئولیت هنوز پول بچه را نخریخته ام و منتظرم تا دستگاه ها سالم شوند..

امروز که رفتم سرکار دکتر جان گفت ک دارد می رود و کاری با من ندارد و برگردم ..برگشتم و خوابیدم و خواب بسیار ترسناکی دیدم..حقیقتش تمام بیخوابی ها و بدخوابی هایم برگشته اند فقط به روی خودم نمی آورم..


  • پر پر