از رویان برگشتیم
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
فردا با دانشگاه میریم رویان.کارهام داره کم کم نظم گذشته رو پیدا میکنه و برای وبلاگم هم تو برنامم وقت گذاشتم ازین ب بعد
بعد از گذشته تمامه این روزها برایم پیام میفرستد.گوشی ام توی دستم است ک پیامش بالای صفحه ظاهرمیشود...بادیدن اسمش اشک هایم جاری میشود...من تنها یک وجوده مجازی ام.کسی نباید بامن تماس بگیرد.میگریم و دل دل میکنم...از او متنفرم،عاشق ه این آزادی هستم ک الان دارم.مصمم میشوم.وقتی یکی کم می آورد_نوبت دومی ست ک قوی باشد،گوشی را روی8میگذارم و سرم را توی بالشت میفشرم.
متاسفانه باید عرض کنم ک حالم بسیار گرفته است..از اون روزی ک پست نگذاشتم تا حالا مدتی رو دنبال استاد پایان نامه گشتم و انقد گیج شدم ک رهاش کردم..انقد این موضوع برام استرس زا هست ک میترسم حتی بهش فکر کنم..هیچکدوم از موضوعات رو دوست نداشتم و به ناچار 3 تا استادو برگزیدم..قرار بود تا امروز استادو اعلام کنیم اما من اصلن دانشگاه نرفتم..با یکی از استادا حرف زدم و با دوتاشون نه.اونی ک برام مهمه خارجه.
امروز تهران اجلاس سران بود و دانشگاه ما هم تعطیل..ازین فرصت استفاده کردم و رفتم کلینیک آلرژی تا به وضعیته داغونم سر و سامانی بدم..خانمه دکتر 250 تومن گرفت و حدود 40 ماده ی پرخطر رو آزمایش کرد که به هیچکدوم حساسیت شدید نداشتم...حدس میزنن ک درگیر ه یک بیماری "اتوایمیون" شدم و به عبارتی سیستم ایمنیم داره خودش ترتیبمو میده..دیگه ی عالمه آزمایش و شروع مصرف کورتون..اما من خوشحال شدم از اینکه حساسیت ندارم..دیگه تحملشو نداشتم
از توی مطب ک اومدم بیرون عینک آفتابیمو گذاشتم رو چشمم و زدم زیره گریه..نمیدونم به هم ریختگی هورومونها علت بود یا چیزه دیگه ای اما تمام امروز غمزده بودم...تا خوابگاه دو ساعت گریه کردم و اجازه دادم صورتم خیس بشه...اینجور وقتا ک حالم گرفته س دوس دارم به خودم یا دیگران محبت کنم...میدونستم بچه ها عاشق خوردن بستنی تو سرما هستن..براشون بستنی خریدم و رفتم اتاق..خوشحال شدن و بوسم کردن؛ حالم هیچ بهتر نشد..به مناسبت ناراحتی بی اندازم برای اولین بار براشون غذا پختم..باورشون نمیشد بتونم چیزی خوردنی بپزم چ برسه ب اینکه اینقدر خوشمزه باشه...در حال پختن ه غذا فکرش دوباره اومد سراغم..چ وعده ها..چ غذاهایی برات می پزم..چقدر رویای غذا پختن برای تورو داشتم..بعدش بیارم و بذارم دهنت ..توی بغلت می نشستمو با هم غذا میخوردیم...یاده اونموقع ها افتادم ک با هم میرفتیم رستوران و تو غذا میذاشتی دهنم
یک چیزه سفتی سره راهه گلوم گیر کرده.
دلم لک زده برای یک ذره مهربانی دیدن
دلم بغل میخواهد..چیزها مثل آنوقت ها باشد..سرم رابگذارم روی قلب داغت ک همیشه تند میزند..تو ک میدانی تا ب تو پشت نکنم خوابم نمیبرد،هی اصرارکنی ک پشت کنم،اصرارکنی چشمانم را ببندم و بعد مرا تنگ در آغوش بکشی..دلم میخواست مثل آنوقت ها توی آغوش ه تو آرام بگیرم...
یک دختری سال قبل توی اتاقمان بود ک نمیگویم کجایی بود..اخلاق گندی داشت و خصوصیات مختص به خودش ..احساس میکردم اگر فقط این دختر هم اتاقی ما نباشد شادیم در تهران تکمیل خواهد شد...آنطور ک ما می دیدیم خیلی درسخوان بود و شاگرد دوم کلاس(یکبار سر امتحان های پایان ترم دیدم هم وزن خودش تقلب میبرد سر جلسه) ..امسال من تخت او را انتخاب کردم ..از اون روزی ک من روی این تخت ساکن شدم هر روز و هروز احساس شباهت زیادی ب هم اتاقی قدیم میکنم ..طوری ک بچه ها هم به من می گویند/ مثل او درسخوان شده ام( البته این درسخوان شدن منافاتی با حرفهای گذشته ام ندارد چرا که قبلا حتی اینقدر هم درس نمیخواندم) و تمام اخلاقیات گند و نقطه نظرهای او در من متولد شده است....
آخرین باری ک آمده بود تهران برایم یک جعبه شکلات ملوس آورد...همان روز به هم زدیم..بعد از رفتنش تند و تند شکلات ها را میخوردم تا تمام شوند و دیگر نبینمشان و اینجوری حجم بالایی از شکلات ها را خوردم_ بعد یکدفعه پشیمان شدم و حالا حسابی مراقبشان هستم..یک کمی مانده و هر روز نگاهشان میکنم و مسائلی را با دیدنشان ب یاد می آورم..هرچه بچه ها میگویند یک شکلات بده با پررویی تمام امتناع می کنم.
خانم دکتر مقاله نویس جواب پیامک هایم را نمیداد تا اینکه مطلع شدم دانشگاه هم نمی آید و پدر شوهر نازنینش فوت کرده است..فکر نکنم کار مقاله این هفته هم کلید بخورد ..بچه ها توصیه می کنند یک اس ام اس تسلیت برایش بفرستم اما از بس نمیدانم چه بنویسم ک مناسب باشد مدام پشت گوش انداخته ام..
انگار که همه ی خودپردازهای تهران خراب شده باشد این هفته هر روز رفته ام و 4 -5 خودپرداز دانشگاه هیچکدام کار نمیکنند و من مثل یک مادر بی مسئولیت هنوز پول بچه را نخریخته ام و منتظرم تا دستگاه ها سالم شوند..
امروز که رفتم سرکار دکتر جان گفت ک دارد می رود و کاری با من ندارد و برگردم ..برگشتم و خوابیدم و خواب بسیار ترسناکی دیدم..حقیقتش تمام بیخوابی ها و بدخوابی هایم برگشته اند فقط به روی خودم نمی آورم..