بازی تا 4 صبح ؛-)
- ۳ نظر
- ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
فردا شنبه است و باز شروع یک هفته ی احتمالا پرکار ..امیدوارم این هفته چیزی رو نپیچونم و کارهامو بیش از این تلنبار نکنم...برخلاف همیشه این روزها شلوغی رو دوس دارم و از تنهایی گریزونم..تصمیم گرفتم ازین ب بعد روش TV-Plus رو پیش بگیرم در زدن تیترهای جنجالی ..بعد از تیتر ه مشکوک پست دیروزم یکدفعه یک عالمه بازدید داشتم و این نشاندهنده ی عمق ه فاجعه هس..همه دوس دارن بیان و اگر گندکاری دارم اونو بخونن اما کسی طالب حرفهام نیس...پس زنده باد تیترهای جنجالی!
امروز دلم پر می کشید برای یک آغوش گرم و پرمحبت..کسی ک طعم آغوشی عاشقانه رو چشید، این روزهای خالی و سرد رو با چی میتونه پر کنه...
یکبار هم بمن گفت ک شبیه یک دختری توی سریال CALIFORNICATION هستم ..فکر کنم از دهانش پرید و بعد هم گفت اجازه ندارم این سریال را ببینم..حالا چند روزی است ک این کرم در تنم افتاده ک آن دختر را پیدا کنم و منظورش را بفهمم..اینها کرمهایی ست ک سراغ آدم های بیکار می آید...فعلا ک اوضاع اینترنت ب حدی داغان! است ک زور دانلود ه چیزی ندارد و عکسهای گوگل ایمیج بیشتر حالگیری است...
سعی میکنم آخر هفته را به درس های عقب افتاده بپردازم...با خانم دکتر راجع ب پیشنهاد انجام مقاله حرف زدم و با استفاده از تعدادی هندوانه موفق شدم اجازه اش را بگیرم تا بروم آزمایشگاه..البته قول دادم کار را رها نکنم و بروم ب کارها هم برسم..من ک کلاسهای خودم را نمی روم نمیدانم چطور این همه قول و قرار میگذارم برای اینور و آنور که بروم..البته گفته شده بررسی هایمان دو هفته طول می کشد اما اینجا ایران است..خدایی خانم دکتر خیلی زن خوبی است..هیچ چیز بدی تا بحال ازش ندیده ام جز درستی و راستی..
توی فکرش هستم
پیش ه خودم میگویم پیش خودت زمزمه میکنی دختره چقدر بی معرفت بود..دختره چقدر نامرد بود...دختره چقدر بی اندازه شبیه تمام دختران امروزه بود..چطور 5سال حرفهای بیخود زد...ب خودم فکر میکنم..حقیقت دارد..من خیلی خودخواهم ..تو را برای خودم خواستم و نبودنت را بخاطر خودم میخواهم ..دیشب خوابش را دیدم ..خواب دیدم یک جایی یک مجلس عمومی است..من با مامان آمدم و وقتی نشستم تو را در مردانه دیدم و تو تا مرا دیدی سالن را ترک کردی..دنبالت بیرون دویدم و نبودی ..هرچه دویدم اینظرف و آنطرف نتوانستم پیدایت کنم و تا بیدارشدنم گیج و سرگشته بودم..
تمام مدت دلم گواهی بد می دهد..این پسر چرا باید قسمت من باشد؟مگر نه اینکه من کثیفم؟مگر ن اینکه پاکان سهم ه پاکان هستند؟دلم گواهی بد می دهد..
یک قسمتی از وجودم وارد لاک دفاعی شده و همه ی فکرها را از خودآگاهم ریخته بیرون..دنیا را دایورت کرده ام به نقطه چین!
پ.ن :این فاح...ه را حتی وبلاگ خودش هم نمی پذیرد چ برسد ب شوهری تازه از راه رسیده
چ در سرنوشتم قرارگرفته است ک دیگرحتی خوابت را نمیبینم؟
احمقانه بنظر نمی رسد؟اینکه حتی ب خودمان فرصت امتحان هم ندادیم؟ اینکه همه چیز دارد این شکلی میشود؟اینکه دارم توی قلبم دیوار میسازم و تورا پشت آن پنهان میکنم؟؟ ااینکه انقدر اعتماد بنفس به من بخشیده ای ک دارم حتی از تو ک همه چیزم از توست رد میشوم..اگر مثل تو مهربان نباشد،چه؟اگر مثل تو مواظبم نبود،چه؟ چکار باید بکنم..حتی اگر تو را به آزار شرکت در این جریان دعوت بکنم بازنده میشوی..نمیخواهم آنقدرها گند همه چیز بالا بیاید...کاش انقدر مواظبم نبودی..از وقتی تو رفتی دیگر هیچ کس مواظبم نیست.هیچ کس حواسش بمن نیست..مثل برگی در باد بی معنی شده ام
از صبح زود دانشگاه بودم تا الان. خیلی خیلی سرد است...تارسیدم همینجوری آمدم توی تخت و مچاله شدم زیره پتو.گوشی ام را دست گرفتم و هی دل دل کردم...زنگ بزنم یا نزنم؟ پیام بدهم یا ندهم؟؟آخرش هم تصمیم گرفتم ک نزنم و ترسیدم تصمیمم از سره جوگیری باشد.پول بچه را فراموش کرده ام ک بریزم و گلویم حسابی درد می کند..امروز یکی از همکلاسی هایم را کشیدم کنار و یاهاش حرف زدم...توی دانشگاه نشستیم و های های گریه کردم و همه چیزم را برایش گفتم..بعد از او صادقانه ترین گفت و گویم بود ک باکسی داشته ام...تصمیم گرفته ام از هم بیخبر بمانیم..مسلما ب یک باره نمیشود.تصمیم گرفته ام زیره قول هایم بزنم و نخوانمت..نخوانمت و برایت ننویسم ..این اما هیچ دلیل نمیشود ک مهریه ام را ندهب.مامان میگوید میخواهد 5شنبه شب قرار بگذارد و خواهرم میگوید میخواهد نصیحتم کند.هردویشان پیام داده اند و جوابشان را نداده ام..مچاله شده ام زیر پتو و مثلا من خوبم.
دیشب نفهمیدم بالاخره کی خوابم برد و صبح با انواع سر و صداهایی ک هم اتاقیم زحمت می کشید و تولیدشان می کرد از خواب بیدار شدم..هرچه چشمم را میبستم و سعی میکردم روی خودم نیاورم ممکن نمیشد .مضحک ترینشان بعد از ایستادن روی صندلی و کار کردن با لپ تاپش روی تخت ه بالایی ت،خرش خرش خوردن پفک، آنهم سره صبح بود.
چشمانم را باز کردم و ناخودآگاه شروع کردم به تکرار:من حالم خوب است..من حالم خوب است...من خوبم من خوبم من خوبم..
هم اتاقی جان دست و روی نشسته مجبورمان کرد برویم تره بار..نم ه بارانی می زدو هوای رمانتیک و عالی بود...رفتیم و هوا حسابی سرخوشمان کرد اما تا برگردیم و برسیم خوابگاه ساعت 2 ظهر شده بود..
از مسیر باغ ک برگشتم آن خانه ای را دیدم ک شب بارانی آمده بودی تهران و در پناهش همدیگر را در آغوش هم خواستیم..ب پله های خانه خیره شدم و کوله هایمان را ب یاد آوردم..
امروز ب هیچ دردی فکر نکردم..گفتم میگذرد..آرام باشم..توکل داشته باشم..همه چیز آرام است...از سیل درس های تلنبار شده ام کم کردم و سعی کردم کمی نگران مقام شاگرد اولی ام باشم..
مامان زنگ زد..مادر خواستگار خان زنگ زده و خواسته اند بیایند خانه یمان..مامان میگوید بلیط هواپیما بگیر و بیا و با دمش گردو می شکند...من اما :مامان لباس ندارم!!! وقت ندارم.. نمی آیم ک سبک شو م و برگردم...نمی دانم اصلا بیایم بگویم چی....باید عکسش را ببینم!!!!
عکس خواستگار خان رسیده و قضیه جدی ست... و من بی اندازه بی واکنش.