عاشق شدن
- ۲ نظر
- ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۸
اول تر فکر میکردم اگر او را با یک وبلاگ پیوند بزنم دلم آرام می گیرد..حالا اما آرام و قرار از زندگی ام رفته؟ روزی هزار بار وبلاگش را رفرش میکنم...خدایا چطور خودم را آرام کنم..روزی چند بار به خانه زنگ می زنم...مدام بغض میکنم...وبلاگ را ساعتی چندبار چک میکنم و بقیه اوقات را میخوابم یا هیچکار نمیکنم...10 روز است ک جایی نرفته ام و کم کم دارم می پوسم...حس ه..
ای دوست ای حریم شکسته
امروز سرد و ساکت و ابریست
از تابش زننده خورشید
بر فرق لحظه ها خبری نیست
امشب هوا هوای من و توست
از قار قار دور کلاغان
تا خاطرات رفته به پاییز
پیوند روزهای من و توست
ای دوست ای دریچه ی بسته
وقتی کنار پنجره ی باز
دل داده ای به مستی باران
من را کمی به یاد بیاور
این رمز بی صدای من و توست
ای دوست ای امید گسسته
در قلب کوچه های همین شهر...
جایی که گم شده است برایم
جایی که دور نیست ولی هست
قلبت هنوز میزند آرام
او را همیشه گرم نگه دار
آن قلب آشنای من و توست
تهران هزار و سیصد و خاموش
آبان نغمه های فراموش...
احساس بی تابی و سردرگمی بیچاره ام کرده...هر ثانیه چشمانم پر از اشک می شود و به زور و بدبختی قورتش می دهم..در کنار 5 نفر زندگی میکنم ک حسابی دوستشان دارم اما هیچ از حال من نمی فهمند...چ کنم؟
با این خواستگار چ میتوانم بکنم؟تو در قلب منی ..در تمام ثانیه های منی..چطور می توانم ب یک مرد دل بدهم؟چطور می توانم چراغ خانه اش باشم...می توانم خوب دروغ بگویم اما نمی خواهم
اگر ن بگویم...گرچه ک بنظر می رسد نمیتوانم...با خودم فکر میکنم ن بگویم ک چ شود؟من و تو چ خوب و راحت ب خودمان دروغ می گوییم و دل خودمان را گرم نگه می داریم
برای تو راه بازگشتی نیست
کاش یکی حرفی میزد...هیچ کس نیست
تمام دنیا چ ارزشی دارد وقتی هیچکس نیست ک بشه بهش گفت دارم از درد میمیرم
عطش رهایم نمی کند...در را باز میکنم و میروم توی بالکن تا شاید هوایی ب تن تبدارم بخورد و کمی بهتر شوم..درخت هلو ی جلوی اتاق را میبینم...
اشک ب چشم هایم دویده است...جانم؟حتی ماجرای هلوها را هم برایت نگفته ام...برنامه ی روتینم این شده ک ب عادت قدیم تا از اتاق یا دانشگاه یا هرجا بیرون می آیم گوشی ام را از کیفم بیرون بیاورم تا بتو زنگ بزنم..بعد انقدر از خودم بپرسم ب که زنگ بزنم بجایش و کسی را نیابم که گوشی را داخل جیبم فرو کنم و لبم را محکم با دندانم بگزمو و عبور کنم...این روزها هر دختر زردرویی را ک دیدید که لب به دندان گزیده است ، بدانید ک منم..یک سرگردان
توی 24ساعت گذشته چیزی نزدیک 20 ساعت خوابیده ام و این از اون رکوردهای ب یادموندنی هس چون میخوام برم و دو ساعت دیگه هم بهش اضافه کنم.حالت تهوع دارم و سرم ب شدت درد میکنه.چطور میتونم ازین معطلی و بیام بیرون؟کاش یکی دستمو بگیره.چشمام ب زور بازشده و و آدرس وبلاگتو میزنم.همین الان آپدیت کردی..ن.این هیچ معنی خاصی نداره..چرا خواستم بنویسی؟این بچه چرا بینمونه؟چرا اول خودمو باهات پیوند زدم بعد رفتم..لطفا امشب بیاب خوابم
هیچ نظری توی وبلاگت نمیذارم و پیش بینی میکنم ک اینکار بدخوابت کنه
نشسته ام و بجای درس ها و کارها "گذشته ی اصغرفرهادی" را نگاه کرده ام...با دیدین اسمش توی لپ تاپ دوست جان یاد تو افتادم...چطور است ک همه چیز این جهان، خوب و بد ،ب تو ختم می شود؟؟ و چ فیلم دردناکی است..قلبم را می کند و متعجبم ک حتی یک کلمه اش را هم بخاطر نمی آورم...درست میتوانم بگویم چ موقع در اکران بود..17 تیر هزار و سیصد و ..باهم رفتیم سینما..من گفتم میخواهم گذشته راببینم...بعد از ظهر بود...آقاهه برد و توی این سالن کاملا خالی ما را نشاند کنار صندلی پر..ما هم نامردی نکردیم و بعد از رفتنش جایمان را عوض کردیم...... آقاهه تا برگشت نگاهش بما افتاد دیگر آرام و قرار نداشت..مدام می آمد و ما را نگاه میکرد...بعد هم رفت دو نفر را پیدا کرد آورد نشاند کنار دست ما...یادم هست حلقه ام در دستم بود و موقع بیرون رفتن سعی کردم نشانش بدهم..یعنی ک ببین تا چشمت در بیاد...ای داد بیداد...با خودم چ کرده ام؟این بن بست بدون پیش و پس آخر ب کجا ختم می شود/خدایا می شود برایم نردبان بگیری پله بزنم و بیایم بالا؟