ببخشید بابت تمام ستاره های روشن و قول های عمل نشده
- ۹ نظر
- ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۳
بعد از ظهر از جلسه دفاع برمیگردیم. عجله مندانه چیزی برای دوستم ک با استادش رفته ناهار نمره ی 20ش را بخورند مینویسمو روی تختش میگذارم.
تادوش بگیرمو برگردم دوستم آمده.شاید آخرین دفعه ایست ک همدیگر را میبینیم.مینشیند روی تختمو گریه میکند.میخواهم بغلش کنم،اجازه نمیدهد
میخواهم اشک هایش را پاک کنم،اجازه نمیدهد،
شوخی میکنم،از اتاق بیرون میرود.توی راهرو صدای راه رفتنش می آید.دارد خودش را آرام میکند
هر دفعه ک بغض توی گلویم می آید،راحت آب دهانم راجمع میکنم و بغضم را با آن قورت میدهم. اینکار برایم آسان شده است.
حاضرمیشوم ک بروم.
همه بچه های اتاق تا پای تاکسی همراهم می آیند..همدیگر رابغل میکنیم و توی گوشش میگویم:دیدی چقدر قوی بودم؟ تو هم اینطور باش.
.
توی اتوبوس نشسته ام.پسر و دخترجوان خوشحالی صندلی های آنطرف هستند.فیلم ک تمام میشود ،خیلی ها خوابند.شروع میکنند.
برای همین دیگر صندلی های یکنفره را دوست ندارم.از دیدن این چیزها اجتناب دارم.برایم حس پاشیدن نمک روی زخم دارند.
از راننده لجم میگیرد ک جابجایم کرده.
پیش خودم فکر میکنم هرگز میتوانند حدس بزنند این مسائل اتاق خوابیشان را ک می آورند وسط اتوبوس انجام میدهند،میتواند تا عمق ه وجود من را زخم کند؟
چیزی روی پاهایم می اندازمو ب پهلو میچرخم سمت پنجره. پاهایم را جمع میکنم توی شکمم.
تصمیم میگیرم با خدا حرف بزنم.پشیمان میشوم
شوری و تلخی اشک های غلطیده از چشمم زبانم را آزار میدهد.
بعداز تمام این چیزهای مسخره یادم ب تو می افتد.گفتی با اشک های چکیده ام چ میکنی؟
خوب یادم هست،فقط دوست ندارم بنویسمش
روی تختم دراز کشیده ام و دارم قسمتی از کتابی را برای پسرعمه ام ترجمه میکنم..ساعت 3 و نیم صبح هست و من حدود 30 درصدشو انجام دادم... هنوز در یک حالت کرختی و ریلکسی!! بعد از امتحان بسر میبرم..البته اصلن سرم خلوت نیس اما خاصیت تموم شدن امتحانات همینه.
بعد از مدت های زیادی ک مسافرت نرفتم با 3 تا پیشنهاد همزمان برای مشهد ، شمال و کیش روبرو هستم.. هنوز انتخاب نکردم ک چیکار کنم..احتمالا جوری برنامه بچینیم ک دوتاشو بریم حتمن..
بعد از تموم شدن امتحانا رفتیم بازار و هرچی تو خوابگاه بودیمو جبران کردیم..برای دو تا بچه های خانواده و خواهرم چیزمیز خریدم.
هیچ حرفی ندارم برای زدن!!
تخت بالای سریم ی دختری هست ک ی پست اختصاصی میطلبه ... من بهش میگم مجاهد خلق..ی صدای خفنی از هندزفری م میزنه بیرون و تق تق تایپ.. بیچاره هیچی نمیگه
منم بدجنس... باور کنید بیرون بودم تا 1 ساعت پیش اما خیلی سرد بود
شنبه میخوام برم از کتابخونه کتاب بگیرم
داشتم تو لپتاپم دنبال چیزی میگشتم ک عکسشو دیدم..در حالی ک موبایلشو روبروش گرفته بود خوابش رفته بود و داداشش ازش عکس گرفته بود..مال اون روزایی هس ک شبا یکی دو ساعت برای هم وقت میذاشتیم و تا حرفامونو نمیزدیم خوابمون نمیرفت..همیشه گوشی ب دست بودیم تو رختخواب..حالاها ب زحمت میدونم گوشیم اصلا کجاست و باورم نمیشه این روزا رو هم داشتم
دلم برای اون روزا تنگ شده..
دلم براش تنگ شده
اما من میتونم ..من این روزا رو میگذرونم و بعد اتفاقای خوب میافته..نمیدونم چی ان اما میان.
اینم اون چیزی ک دنبالش بودم:
لحظات کوتاهی هم در زندگی هست که یهو حس میکنی هرچی ک مدتها عمرتو روش گذاشتی تا بسازیش خراب شده
هرچی دور و برتو جست و و میکنی ک یک دستاویزی پیدا کنی و بگی :ن، اینو دارم_چیزی پیدا نمیکنی
هم اتاقی ها عین نامردی بنظر میان، گندی ک ب پایان نامه خورده نشون میده کل عمر تحصیلیت ب هدر رفته، یکی از بدجنسی های مامان رو میشه، رابطت هم ک خراب شده..وزنت هم هر روز بالاتر میره
دیگه قشنگ میخای بری برای خودت بمیری
اینجور موقع ها من بلند میشم و میرم سر مزار شهید گمنام دانشگاهمون..وقتی ک احساس میکنم دیگه هیچی ندارم
مینشینم و گریه میکنم
میگم تو هم عین ه داداش من _بذار برات تعریف کنم؛ توی این دنیا هیچی برام باقی نمونده
بهش میگم چقد بحالش غبطه میخورم..چقد قشنگ دنیا رو شناخت و چ خوب پرواز کرد
بعدش برمیگردم اتاق
هنوز با همه ی اون مشکلات اما سبکتر
پ.ن: ممکنه کاره پایان نامم درست بشه.یکم امید برام پیدا شده.. لطفا برام دعا کنید
امروز رفتم دانشگاه.نوشتن از امتحانات مسخره است.بعدشم رفتم دکتر..نتیجه ی آزمایشامو دید و گفت ازون بیماری خطرناکا نداری...حساسیتم نداری..نمیدونمم چته..40 تومنتم نوش جونم..پاشو تا 3 دقیقه نشده برو بیرون
ی چیزی تو همین مایه ها..داروهامو نوشت و برا دو ماه دیگه نوبت داد. گرچه از وقتی رفتم پیشش علت هرچی بوده خیلی بهتر شدم..قبلش اصلا زندگیم فلج شده بود.
دوستان! این چیزایی که میگن تهران آلودست و اینا_راسته! امروز برای اولین بار فهمیدم دنیا دست کیه..انقدر مریض شدم عصر رفتم بیرون ک خدا میدونه ..داشتم خفه میشدم..سرم و چشمام ک نابود شده..تمام لباسام هم بویی شبیه بوی دود گرفته!!ما هیچوقت نمیریم بیرونو این چیزا رو حس نمیکنیم..طرف ه ما اینطوری نیست آخه
امروز احساس بدبختی میکردم. هروقت میام اتاق پیش بچه ها سرحالم اما وقتی تنها میشم فکر دیوونم میکنه..کلی راه رفتمو کلی تصمیم گرفتم. احساس میکنم برای ازدواج آماده ام..یعنی هرچی بیشتر بگذره مث نمودار سینوسی دارم قل میخورم و برمیگردم ب سمت پسر ه خوب..هر وقت خیلی بدبختمو احتیاج ب محبت دارم سعی میکنم خودم ب خودم محبت کنم..ی ماگ ب خودم هدیه دادم..سعی کردم ب این فکر نکنم ک پولام داره تموم میشه و فقط خودمو خوشحال کنم
بیشتر از 1 ساعت نشستمو دونه دونشونو نگاه کردم..خیلی خوش گذشت.
برای بهمن ک میرم سر پایان نامه ببرمش آزمایشگاه
حالا اما دل دل میکنم ک تبدیلش کنم ب کادوی تولد هم اتاقی یا نه!
دیشب خودم را کشتم تا صبح..از پریشب که 3 ساعتی خوابیدم هنوز نخوابیدم.جوگیر شدم و فکر کردم امتحان امروزم کم هست و یک کمی از امتحان 4 شنبه خواندم.بعدش هرچی زور میزدم تموم نمیشد.دیشب ساعت 12 تموم شد. بعد متوجه شدم ک انقدر زیاد بوده ک همه ی اطلاعات میکس شده و هیچی یادم نیست.دیگه نشستم ک مثلا مرور کنم..تا خود صبح جون کندم( دور از جون ه شما) و حاضرم قسم بخورم ک یک کلمه هم یاد نگرفتم
امتحان خوب بود .
فردا تولد دوست ه هم اتاقیمان است.بچه ها گفتند نمیتونیم تو امتحانا تولد بگیریم..من میخواستم حتما هدیه ای ک براش درنظر داشتمو تو تجریش دیدمو برم بخرم..اصلا نمیخواستم امروز خالی بمونه ..بعد از امتحان رفتم برای کار روی مقاله آزمایشگاه و وقتی کارم تموم شد دیدم ک بی شوخی مدام سرم گیج میره و ب معنای واقعی کلمه میخورم ب در و دیوار.
تجریش نرفتم.
امشب شیرینی خوشمزه و کافی خوردیم.لب هایمان را اناری رنگ کردیم و عکس گرفتیم و یک دنیا کردی رقصیدیم.3 تا کرد ه اتاقمان ترکوندند و ما هم پا ب پایشان رقصیدیم و خندیدیم.
بدون هدیه، اما عالی..
هزار کار ریخته رو سرم.آخریم مهلت تحویل مقالم 4 شنبه هستو مخم هنگه.امتحان هم هست
پ.ن: همه ی ما میخواهیم آنطور که در رویاهایمان هست دوست داشته شویم ..اما طرف مقابل آنطور ک بلد است دوستمان خواهد داشت.
پ.ن 2: از پسر خوب دلگیرم..خیلی بیشعورم..فراموشش کنم دیگه.
حرفی برای زدن ندارم.احساس میکنم باید بیایم حاضری ام را بزنم و بروم.در ضمن هنوز برای یلدایم ب نتیجه ای نرسیدم.اگر شیراز بودم میرفتم حافظیه و کلی هم راضی بودم اما اینجا...نمیدانم.
امروز صبح باز رفتم آنور دنیا و خون دادم!از پشت دستم گرفت تا دیگر لیز نشود و از بین نرود.کار دردناکی است. روپوش هم خریدم.آقا روپوش دونه ای 40 تومن..
پولهایم در حال اتمام و 1 ماه پیش رو
کاش کسی بود ک یک ایده ی خوب برای یلدا داشت.یک ایده ی بچه مثبتانه!
پیرو زنگ های مدام مامان ک نوبت دکترت نزدیکه برو آزمایشاتو بده بعد از چند روز تلاش مداوم برای صبح ه زود بیدار شدن امروز بالاخره موفق شدم..یعنی در اصل از ترس اینکه بیدار نشم دیشب نخابیدمو 6 زدم بیرون...هم اتاقیم هم بی تاثیر نبود و لطف کرد بام اومد. توی راه خ خوابم میومد و مدام ب خودم و هرکی ک میشناختم و نمیشناختم فحش دادم(همچین دختره خانمی هستم من)
خلاصه رفتم انقلاب و ی کلینیک خوب ک اونجا شناسایی کرده بودم آزمایشمو دادم. بعدش قصد داشتم برم و برای آزمایشگاه ی روپوش بخرم ک خیلی واجبمه ک مغازهه بسته بود( اونکه سر جمالزادس و روپوشای جالبی داره). دوستمو مهمون کردم نیکوصفت و 8 رفتیم آش ه شله قلمکار خوردیم..تا پامو گذاشتم تو مغازه تمام خاطرات زنده شد...محکم سرمو تکون میدادمو و سعی میکردم ب هم اتاق جان توجه کنم اما نمیشد..انگار بوی تو توی اون مغازه مونده بود..از همون روزی ک صبح زود خواهرمو پیچوندمو رفتیم آش خوردیم..از همون کاسه هایی ک نمیتونستیم تمومشون کنیم..امروز رفتیم طبقه بالا نشستیم..کاش با تو هم رفته بودیم بالا..کاش فرصتی بود ک بعدنا یبار بریم.
افسوس..
دیروز اولین روزی بود ک پسر خوب وبلاگش را آپ نکرد...میدونم ک خوب و سالمه ..اما ناراحتم ک وجودش در آرامش نیست..میدونم ک از دستم ناراحته اما من سعی میکنم بهترین کارو براش انجام بدم..من نمیتونم ب انتظاراتش پاسخ + بدم ..اینجوری پابند میمونی عزیزم..من تو رو رها میخوام
القصه الان از آزمایشگاه زنگ زدن که نمونت خراب شده و باید مجدد بیای آزمایش
ای تو نقطه چینشون...