روزه دیگری هم گذشت
- ۱ نظر
- ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۴
یک دختری سال قبل توی اتاقمان بود ک نمیگویم کجایی بود..اخلاق گندی داشت و خصوصیات مختص به خودش ..احساس میکردم اگر فقط این دختر هم اتاقی ما نباشد شادیم در تهران تکمیل خواهد شد...آنطور ک ما می دیدیم خیلی درسخوان بود و شاگرد دوم کلاس(یکبار سر امتحان های پایان ترم دیدم هم وزن خودش تقلب میبرد سر جلسه) ..امسال من تخت او را انتخاب کردم ..از اون روزی ک من روی این تخت ساکن شدم هر روز و هروز احساس شباهت زیادی ب هم اتاقی قدیم میکنم ..طوری ک بچه ها هم به من می گویند/ مثل او درسخوان شده ام( البته این درسخوان شدن منافاتی با حرفهای گذشته ام ندارد چرا که قبلا حتی اینقدر هم درس نمیخواندم) و تمام اخلاقیات گند و نقطه نظرهای او در من متولد شده است....
آخرین باری ک آمده بود تهران برایم یک جعبه شکلات ملوس آورد...همان روز به هم زدیم..بعد از رفتنش تند و تند شکلات ها را میخوردم تا تمام شوند و دیگر نبینمشان و اینجوری حجم بالایی از شکلات ها را خوردم_ بعد یکدفعه پشیمان شدم و حالا حسابی مراقبشان هستم..یک کمی مانده و هر روز نگاهشان میکنم و مسائلی را با دیدنشان ب یاد می آورم..هرچه بچه ها میگویند یک شکلات بده با پررویی تمام امتناع می کنم.
خانم دکتر مقاله نویس جواب پیامک هایم را نمیداد تا اینکه مطلع شدم دانشگاه هم نمی آید و پدر شوهر نازنینش فوت کرده است..فکر نکنم کار مقاله این هفته هم کلید بخورد ..بچه ها توصیه می کنند یک اس ام اس تسلیت برایش بفرستم اما از بس نمیدانم چه بنویسم ک مناسب باشد مدام پشت گوش انداخته ام..
انگار که همه ی خودپردازهای تهران خراب شده باشد این هفته هر روز رفته ام و 4 -5 خودپرداز دانشگاه هیچکدام کار نمیکنند و من مثل یک مادر بی مسئولیت هنوز پول بچه را نخریخته ام و منتظرم تا دستگاه ها سالم شوند..
امروز که رفتم سرکار دکتر جان گفت ک دارد می رود و کاری با من ندارد و برگردم ..برگشتم و خوابیدم و خواب بسیار ترسناکی دیدم..حقیقتش تمام بیخوابی ها و بدخوابی هایم برگشته اند فقط به روی خودم نمی آورم..
یکبار هم بمن گفت ک شبیه یک دختری توی سریال CALIFORNICATION هستم ..فکر کنم از دهانش پرید و بعد هم گفت اجازه ندارم این سریال را ببینم..حالا چند روزی است ک این کرم در تنم افتاده ک آن دختر را پیدا کنم و منظورش را بفهمم..اینها کرمهایی ست ک سراغ آدم های بیکار می آید...فعلا ک اوضاع اینترنت ب حدی داغان! است ک زور دانلود ه چیزی ندارد و عکسهای گوگل ایمیج بیشتر حالگیری است...
سعی میکنم آخر هفته را به درس های عقب افتاده بپردازم...با خانم دکتر راجع ب پیشنهاد انجام مقاله حرف زدم و با استفاده از تعدادی هندوانه موفق شدم اجازه اش را بگیرم تا بروم آزمایشگاه..البته قول دادم کار را رها نکنم و بروم ب کارها هم برسم..من ک کلاسهای خودم را نمی روم نمیدانم چطور این همه قول و قرار میگذارم برای اینور و آنور که بروم..البته گفته شده بررسی هایمان دو هفته طول می کشد اما اینجا ایران است..خدایی خانم دکتر خیلی زن خوبی است..هیچ چیز بدی تا بحال ازش ندیده ام جز درستی و راستی..
توی فکرش هستم
پیش ه خودم میگویم پیش خودت زمزمه میکنی دختره چقدر بی معرفت بود..دختره چقدر نامرد بود...دختره چقدر بی اندازه شبیه تمام دختران امروزه بود..چطور 5سال حرفهای بیخود زد...ب خودم فکر میکنم..حقیقت دارد..من خیلی خودخواهم ..تو را برای خودم خواستم و نبودنت را بخاطر خودم میخواهم ..دیشب خوابش را دیدم ..خواب دیدم یک جایی یک مجلس عمومی است..من با مامان آمدم و وقتی نشستم تو را در مردانه دیدم و تو تا مرا دیدی سالن را ترک کردی..دنبالت بیرون دویدم و نبودی ..هرچه دویدم اینظرف و آنطرف نتوانستم پیدایت کنم و تا بیدارشدنم گیج و سرگشته بودم..
تمام مدت دلم گواهی بد می دهد..این پسر چرا باید قسمت من باشد؟مگر نه اینکه من کثیفم؟مگر ن اینکه پاکان سهم ه پاکان هستند؟دلم گواهی بد می دهد..
یک قسمتی از وجودم وارد لاک دفاعی شده و همه ی فکرها را از خودآگاهم ریخته بیرون..دنیا را دایورت کرده ام به نقطه چین!
پ.ن :این فاح...ه را حتی وبلاگ خودش هم نمی پذیرد چ برسد ب شوهری تازه از راه رسیده
اول تر فکر میکردم اگر او را با یک وبلاگ پیوند بزنم دلم آرام می گیرد..حالا اما آرام و قرار از زندگی ام رفته؟ روزی هزار بار وبلاگش را رفرش میکنم...خدایا چطور خودم را آرام کنم..روزی چند بار به خانه زنگ می زنم...مدام بغض میکنم...وبلاگ را ساعتی چندبار چک میکنم و بقیه اوقات را میخوابم یا هیچکار نمیکنم...10 روز است ک جایی نرفته ام و کم کم دارم می پوسم...حس ه..
تمام دنیا چ ارزشی دارد وقتی هیچکس نیست ک بشه بهش گفت دارم از درد میمیرم
عطش رهایم نمی کند...در را باز میکنم و میروم توی بالکن تا شاید هوایی ب تن تبدارم بخورد و کمی بهتر شوم..درخت هلو ی جلوی اتاق را میبینم...
اشک ب چشم هایم دویده است...جانم؟حتی ماجرای هلوها را هم برایت نگفته ام...برنامه ی روتینم این شده ک ب عادت قدیم تا از اتاق یا دانشگاه یا هرجا بیرون می آیم گوشی ام را از کیفم بیرون بیاورم تا بتو زنگ بزنم..بعد انقدر از خودم بپرسم ب که زنگ بزنم بجایش و کسی را نیابم که گوشی را داخل جیبم فرو کنم و لبم را محکم با دندانم بگزمو و عبور کنم...این روزها هر دختر زردرویی را ک دیدید که لب به دندان گزیده است ، بدانید ک منم..یک سرگردان